بعد از رفتن جونگ کوک، نامجون به برادر کوچیکش که روی تخت بیمارستان خوابیده بود و زیر چند نوع دستگاه مختلف بود نگاه کرد. باز هم قلبش میتونست بتپه ؟ فکر نمی کرد. امگا بی نهایت نحیف و رنگ پریده بود. هیچ مویی دیگه روی بدنش باقی نمونده بود و پوست بی رنگش توسط جاهای تیره و روشن کبودی پر شده بود.خواست قدمی به سمتش برداره که جیمین بازوش رو گرفت و به عقب هلش داد:« نرو جلو... نباید به فاصله دو متریش نزدیک بشیم...» سنگینی بغض توی گلوی مرد نشست. حتی نمیتونست نزدیکش بشه. نمیدونست چکار باید بکنه تا بتونه حالش رو بهتر بکنه. عذاب وجدان مثل آفتی بود که به جونش افتاده بود و ذره ذره میخوردش و نابودش میکرد.
چند دقیقه همه در سکوت به تهیونگ روی تخت نگاه می کردند تا نامجون پرسید:« چطوری.. چطوری باید بهش اهدا بکنم؟» باید یه کاری میکرد. نمیتونست بذاره تهیونگ جلوی چشماش بمیره. اون برادرش بود. با اینکه خودش به همه چی پشت پا زده بود ولی اون برادرش بود.
لیسا گفت:« باید با هوسوک صحبت کنیم... بیاید بریم. اینجا ایستادن چیزی رو بهتر نمیکنه. جیمین تو کنارش بمون.» و جیمین سر تکون داد و به جای قبلیش روی مبل ها برگشت. و بقیه از اون اتاق خارج شدن.
با کمی جستجو در بخش تونستن دکتر جانگ رو پیدا بکنن. با پیدا کردنش لیسا صداش کرد و اون با عذر خواهی از جمع پرستار های دورش و فرستادن شون سر کار هاشون، سمت اونها اومد:« بفرمایید مشکلی برای تهیونگ پیش اومده؟»
لیسا گفت:« خب راستش این نامجونه... برادر تهیونگه... خواستم ازش آزمایش بگیرید تا مطمئن شید که میتونه بهش اهدا بکنه یا نه.»
هوسوک که گل از گلش شکفته بود با خوشحالی گفت:« حتما! لطفا همراهم بیاید.» تا یه جاهایی که تهیونگ خودش تعریف کرده بود از داستان زندگی اونها خبر داشت. خوشحال بود که بالاخره کسی هست که بتونه بهش اهدا کنه.
بعد از حدود یک ساعت و انجام آزمایش های مختلف دکتر جانگ بهشون گفت که باید برای نتایج منتظر بمونن. پس اونها هم به اتاق تهیونگ برگشتن. وقتی وارد اتاق شدن اینبار چشم های تیره ی تهیونگ بود که روشون چرخید. بالاخره بیدار شده بود.
جیمین از جا بلند شد و خطاب به لیسا گفت:« یه بار نشد اون گوشی کوفتی رو جواب بدی! صد بار بهت گفتم نزارش رو سایلنت!» و لیسا تا جایی که اجازه داشتند به تهیونگ نزدیک شد و جیمین رو کاملا ایگنور کرد.
لیسا پرسید:« تهیونگ حالت خوبه؟ میتونی راحت نفس بکشی؟» و امگا لبخندی زد و سر تکون داد. حتی ماسک اکسیژنش رو هم برداشته بود. پس قطعا حالش بهتر شده بود.
با افتادن نگاه تهیونگ روی نامجون لبخند از روی لب های خشکش پر کشید. نامجون با حس نگاه تهیونگ به خودش لرزید و با تردید قدمی به جلو برداشت:« تهیونگ...»
YOU ARE READING
Hold my Hand/KOOKV
Romanceتهیونگ نفس سنگینی کشید و با حس کردن درد همیشگی آهی کشید: جونگ کوک... دستمو بگیر... جونگ کوک دست امگا رو محکم بین انگشت های سردش گرفت و گفت: من اینجام... امگا با نگاه کردن به صورت نگران آلفا لب زد: جونگ کوک... اگه من چیزیم شد... لطفا مراقب... خانواده...