🌔• آنتــارس
🌖• فانتـزی. رُمنـس. ماجراجـویانه
🌗• کاپل: دنیسـم
خلاصه: داستان پرنس جوانی که پدرش ناپدید شده است و برای پیدا کردن پادشاه، از قصر فرار میکند.
شاید در نگاه اول این تصمیم عجولانه ای برای پرنس قصه ما باشد، اما این شروع یک ماجراجوییست بر...
نگاه افراد قصر روی پرنس جوانی که با لب های آویزان لبه حوض بزرگ وسط باغ نشسته بود و از مرغ درون دستش گاز میگرفت میچرخید و با هربار که پرنس زیبارو، پاهایش را درون آب حوض تاب میداد و موج های کوچکی ایجاد میکرد، لبخند محوی روی لبهایشان شکل میگرفت و برای چندمین بار در آن ساعت، با شیفتگی برای شدت دوست داشتنی بودن ساموئل آه میکشیدند.
ساموئل استخوان مرغ بین انگشتانش را داخل ظرف نقره ای لبه حوض گذاشت و با ستون کردن آرنج هر دو دست روی زانوهایش، کف دستانش را دو طرف صورتش گذاشت و به ماهی های کوچک و بنفش رنگ داخل آب خیره شد. نفس کلافهاش را از بین لب هایش بیرون داد و بعد بدون اینکه تغییری در نوع نشستنش ایجاد کند، نگاهش را بالا برد و به رنگین کمان محوی که از بین ابرها مشخص بود چشم دوخت.
دو هفته از نبود پدرش میگذشت و ساموئل کم کم داشت نگران و عصبی میشد؛ در این دو هفته سعی کرده بود تا با کمک جام جادویی اتاق پدرش بتواند رد و نشانی از پدرش پیدا کند و سرباز ها را برای جستجو بیرون شهر بفرستد، اما متاسفانه هیچ اثری از پادشاه نبود!
همانطور که نگاهش قفل رنگین کمان بود، پاهایش را از داخل حوض بیرون آورد و بعد سرش را پایین انداخت تا پاچه های شلوارش را مرتب کند که کتاب چرم و کهنهای، جلوی صورتش گرفته شد و لحظه بعد صدای بلند خدمتکار که داشت هشدار میداد کارهایش را عقب نیندازد درون مغزش سوت کشید.
_ولیعهد جوان، لطفا کمتر من و خودتون رو اذیت کنید.
بی حوصله تابی به چشمانش داد و آستین بلند پیراهن سفید رنگش را پایین داد و از روی پله کوچکی که کنار حوض بود بلند شد. بدون اینکه نگاهی به چشم های قرمز خانم پنی بیاندازد، کتاب را از دستهای زن بیرون کشید و آن شی سنگین را به قفسه سینهاش چسباند.
_من قصدی برای اذیتت ندارم خانم پنی، فقط نگران پدرمم.
زن قدبلند قدمی به جلو برداشت و با گرفتن کناره های دامن مشکی رنگش که از پر های سیاه کلاغ دوخته شده بود، دستش را روی کتف شاهزاده گذاشت و فشار آرامی وارد کرد تا درک و همدلی خود را به آن پسرک نشان دهد.