❅قسمت سوم: آشنای غریبه❅

29 12 3
                                    

ᚐ𝐟𝐚𝐦𝐢𝐥𝐢𝐚𝐫 𝐬𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺

Ups! Tento obrázek porušuje naše pokyny k obsahu. Před publikováním ho, prosím, buď odstraň, nebo nahraď jiným.

ᚐ𝐟𝐚𝐦𝐢𝐥𝐢𝐚𝐫 𝐬𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫
⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺

از همان زمانی که پا به این دنیا گذاشت تا همین حالا که با این گرگ عجیب ملاقات کرده بود، تمام افراد داخل قصر به پرنس گوشزد کرده بودند که اعتماد اعضای خانواده سلطنتی به یک غریبه و حتی یک آشنا، در نهایت به یک ندامت بزرگ تبدیل می‌شود.

طوری که گرگ کنارش با چشم هایی به رنگ عسل نگاهش می‌کرد و ابروهایش را بالا می‌انداخت و طوری که با هربار اخم روی پیشونی ساموئل نیشخند می‌زد، باعث آتشی شدن مزاج ولیعهد آنتارس می‌شد. گرچه دلیل محکمی هم برای این زودرنجی نداشت، اما سعی می‌کرد خود را با این‌که آن گرگ بدون اجازه دنبال‌اش کرده و او را ترسانده، قانع کند.

_تو می‌دونی چرا پدربزرگم این پیرمرد ساحره رو زندانی کرده؟

نگاهش را به دنیلی که سعی داشت با بالا رفتن از درخت، سیب قرمزی برای خود بچیند داد و سوالش را با لحن محکمی بیان کرد.

_البته که می‌دونم!

منتظر انگشت هایش را به یک‌دیگر قفل کرد و با کشیدن کف پاهایش روی زمین خاکی جنگل، چند قدم به درخت تنومند سیب نزدیک شد و ابروهایش را به هم گره زد.

_تعریفش کن، نیاز دارم بدونم.

دنیل گازی به سیب قرمز درون دستش زد و با کمک گرفتن از شاخه بزرگ بالای سرش موفق شد جای خوبی را برای نشستن پیدا کند و تکیه‌اش را به تنه درخت دهد.

_جالبه... تو یه شاهزاده ای که تا چند ماه آینده قراره تاج پادشاهی رو روی سرش بذاره و کتابخانه سلطنتی پدرت رو داری که پر از کتاب‌های قدیمی و نسخه های اصلی از هر نوشته‌ایه. مطمئنم حتی داستان عاشقانه فالنوپسیس هم برای ما رعیت زاده ها دست کاری شده و نسخه اصلیش رو تو بهتر از من میدونی... حالا چطور شده که چیزی از این پیرمرد ساحره نمی‌دونی پرنس عزیزم؟

ساموئل با کلافگی لگدی در هوا انداخت و در حالی که سعی داشت ولوم صدایش را نگه‌دارد و فریاد نکشد، کلماتش را شمرده شمرده به زبان آورد.

𝗔𝗻𝘁𝗮𝗿𝗲𝘀-𝖣𝖺𝗇𝗂𝗌𝗆 𝖲𝗍𝗈𝗋𝗒🌒Kde žijí příběhy. Začni objevovat