❅قسمت ششم: آنجگالا❅

14 2 0
                                    

درخت های بلند و پیچیده در یک‌دیگر، جلوی تابش مستقیم آفتاب را به زمین های چمن خورده می‌گرفتند و تنها چند پرتو طلایی رنگ، از لا به لای شاخه های لولیده در دیگری، به روی زمین نور می‌انداخت و غنچه ها را به شکفتن دعوت می‌کرد.

هر قدم مساوی بود با صدای خرچ خرچ خرد شدن شاخ و برگ های خشک شده روی زمین، و این برای کلافگی و آشفتگی شاهزاده آرامبخش بود. بیشتر از هرچیزی برای دنیل!

وابستگی و علاقه دنیل نسبت به جنگل و گیاهان حد و مرزی نداشت، او می‌توانست تا روز ها و هفته ها جنگل را طی کند و لبخند از لب کنار نزند. او واقعا برازنده نگهبان جنگل بود.

با گذشت هر قدم، ساموئل متوجه تغییرات آشکار جنگل می‌شد، اما با این خیال که آن‌ها چیز عجیب و خطرناکی نیستند در کنار دنیل قدم برمی‌داشت و خود را در خیالات و افکار همیشه پریشانی که داشت، غرق می‌کرد.

تنه محکم و قهوه‌ای درختان، حالا به پهنی و انعطاف خاصی می‌زدند. برگ و شاخه های لولیده در پیچ آسمان، اشکال مختلف و بیضی به خود گرفته و هربار با تکان های ریزی، تغییر رنگ می‌دادند. می‌شد گفت حالا هم زیبا بودند اما نه آن‌طور که دنیل را وحشت زده در جای خود نگه‌ندارد و نگهبان جنگل را متعجب نکند!

دنیل به سرعت در جای خود ایستاد و باعث شد ساموئل به تبعید از پسر دیگر، روی پاهایش بماند و قدمی برندارد.

ساموئل سرش را به اطراف چرخاند. متوجه هیچ چیز عجیبی به جز تغییر محیط و هوا نبود. گیاهان درخشان و در عین حال تیره رنگی از شکاف میان تنه های منعطف درختان بیرون زده بودند و با وزش نسیم، در هوا معلق می‌ماندند.

_اتفاقی افتاده دنیل؟ چرا ایستادیم؟

دست راست دنیل به نشانه سکوت بالا آمد و همین کافی بود تا لب‌های شاهزاده، مضطرب روی هم فشرده شود. هیچ صدایی از سمت جنگل نمی‌آمد و تنها برخورد بوته ها و شاخه های نرم با یک‌دیگر در آن‌جا طنین انداز بودند.

تا رسیدن به سرزمین مقصد، خطرات زیادی انتظار آن دو را می‌کشید و ساموئل از این موضوع مطمئن بود. قبل از خروج از قصر ریرسی، هلیا از سلاح های قدرتمند شاهزاده و محافظ اطمینان پیدا کرده بود و گرده های درخشانی را در درون یک کیسه پارچه‌ای، به ساموئل داده و از او خواسته بود تا هرزمان احساس ناامنی کردند و یا به کمک احتیاج داشتند، با آن گرده‌ها، یک مثلت به دور خود بکشد و دستانش را به نشانه مثلث بالا آورده و وردی زیرلب بخواند تا هلیا و سربازانش را احضار کند. کار سختی نبود، اما ساموئل فعلا قصد استفاده از آن نیرو را نداشت!

صدای قدم‌هایی شناور در میان درختان و گیاهان مرتفع باعث شد به سرعت شمشیر خود را از غلاف آزاد کند و باشقلش را روی سرش بی‌اندازد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 02 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝗔𝗻𝘁𝗮𝗿𝗲𝘀-𝖣𝖺𝗇𝗂𝗌𝗆 𝖲𝗍𝗈𝗋𝗒🌒Where stories live. Discover now