ᚐ𝐫𝐢𝐞𝐫𝐬𝐲 𝐯𝐢𝐥𝐥𝐚𝐠𝐞ᚐ
⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺⎺بوی رطوبت خاک بارون زده و نسیم خنکِ رقصان میان شاخ و برگ درختان صف کشیده پشت به هم، لبخند را به لب های پسرک جستجوگر مهمان میکردند.
ساعت ها از طلوع آفتاب طلایی میگذشت و حالا آسمان با آغوش باز پذیرای درخشندگی فرمانروای قدرتمندی بود، که پرتو های نورانیاش را از لا به لای شاخه های در هم کشیده درخت بر روی زمین خیس خورده انداخته و به غنچه های خوابیده گل های فیلورینا لبخند میزند.
سکوت تنها چیزی بود که فضای میان نگهبان قلعه و ولیعهد آنتارس را همراهی میکرد. ساموئل شکایتی هم از این بابت نداشت و ترجیح میداد تا رسیدن به دهکده riersy هیچ حرفی بین آن دو زده نشود.
کمی نگذشته بود که با از حرکت افتادن دنیل، قدم هایش را متوقف کرد و منتظر نگاهش را به اخم های در هم کشیده گرگ جنگل داد.
دنیل دستی به پیشانی عرق کردهاش کشید. دستش را بالا آورد و به تپه بعدی که با پای پیاده تا به آنجا فقط ده دقیقه راه بود، اشاره کرد.
_خیلی تا دهکده نمونده شاهزاده، اونجا کمی آذوقه جمع میکنیم و با تعویض لباس هایی که داریم... برای ماجراجویی آماده میشیم!
ساموئل سری تکان داد و بعد از نفس عمیقی، در کنار دنیل این بار با قدم های بلند و سریع تری شروع به حرکت کرد.
***
با ورود به دهکده، دیگر خبری از آسمان صاف و آبی رنگ نبود؛ ابر های سفید حالا با آرایشی مخصوص به آنجا، دور رنگین کمانی عظیم حلقه زده بودند و خورشید نیز دیگر در وسط آسمان قرار نداشت و درواقع، پیدایش نبود!
در گوشه به گوشه دهکده، شاهد پروانه هایی بودند که آواز خوان از میان جمعیت میگذشتند. انگاری که ساکنین و اهالی یکی از همان خانهها باشند و در میان مردم به آسودگی زندگی میکردند.
دنیل ابروهایش را بالا انداخت و با ضربه آرامی به بازوی ظریف شاهزاده، خنده ای سر داد.
_این دهکده سرتاسر آرامش و زیباییه پرنس، تمام اهالی اینجا روز رو با اشعار صبح بخیر گویی شروع میکنن و شب ها رو با شب بخیر های هنرمندانه و زیبا به پایان میرسونن... تنها مکانی که میتونی آرامش حقیقی رو در اون پیدا کنی.
ساموئل لبخند زد و موهای چسبیده به پیشانیاش را به کناری هل داد.
_آسمان زیبایی داره...
دنیل سرش را تکان داد و سپس به دکه کوچکی، گوشه جاده اشاره کرد و با گرفتن از کمر ساموئل، او را وادار به حرکت کرد.
_بهتره اول لوازمی رو که احتیاج داریم تهیه کنیم.
ساموئل دبنگ وار، پشت سر دنیل شروع به حرکت کرد. او مطمئن بود تمام بساط قابل استفاده در این سفر را با خود برداشته است.
VOUS LISEZ
𝗔𝗻𝘁𝗮𝗿𝗲𝘀-𝖣𝖺𝗇𝗂𝗌𝗆 𝖲𝗍𝗈𝗋𝗒🌒
Fantasy🌔• آنتــارس 🌖• فانتـزی. رُمنـس. ماجراجـویانه 🌗• کاپل: دنیسـم خلاصه: داستان پرنس جوانی که پدرش ناپدید شده است و برای پیدا کردن پادشاه، از قصر فرار میکند. شاید در نگاه اول این تصمیم عجولانه ای برای پرنس قصه ما باشد، اما این شروع یک ماجراجوییست بر...