❅قسمت پنجم: نامه جادویی❅

16 7 2
                                    

غروب در آن دهکده، متفاوت از هر جای دیگری بود؛ خورشیدی برای به رخ کشیدن رنگ های آتشین و درخشان وجود نداشت و ابر های محو آسمان، از هر سوی خود پرتویی ارکیده رنگ را به فضای رنگارنگ دهکده می‌انداختند.

اهالی، بساط فروش خود را در کوچه پس کوچه های سرراست دهکده جمع کرده و شیرینی پزی های خاموشی که تا آن لحظه تعطیل بودند، حالا عطر خوش و اشتهاآور خود را به مشام رهگذران دعوت می‌کردند.

دنیل به بهانه آذوقه سفر، به یکی از شیرینی فروشی های گوشه کناره کوچه سر زده و به تعداد زیادی از کلوچه های داغ و شیرین آن‌جا تهیه کرده بود. اما فراموش نکرد یکی از آن ها را برای خود و دیگری را برای ساموئل بردارد. از طلوع صبحی که به راه افتاده بودند تا الان چیزی نخورده و معده هایشان سر ضعف افتاده بود.

بافت نرم کلوچه گرد میان انگشتانش، زبانش را قلقلک می‌داد و طعم شیرینِ عسلِ لای کلوچه برای شاهزاده لذت‌بخش بود.

پوشاک، خورد و خوراک و لوازم ضروری سفر را خریداری کرده بودند. تنها به یک راهنما و یک نقشه دقیق نیاز بود تا ماجراجویی خود را برای یافتن پادشاه آغاز کنند.

دنیل با پرسش کوتاهی از اهالی آن‌جا متوجه شده بود که ملکه هلیا می‌تواند کمک کوچکی به آن‌ها بکند.

درخشش پروانه عظیم‌الجثه‌ای روی قلعه بلند قصر، چشم های عادت کرده به نور کم‌شان را آزار می‌داد و دو پسر را مجبور به روی هم فشردن پلک‌هایشان می‌کرد.

قصری که مقابلشان قرار داشت، متفاوت از آنتارس بود؛ درواقع هیچ شباهتی جز اسم‌شان به یکدیگر نداشتند.

قصری به رنگ های روشن و چندین مجسمه پروانه شکل در لبه های سنگی قلعه که با درخشش خاصی، قدرت خیره کننده خود را به آسمان می‌بخشیدند و پروانه عظیم‌الجثه‌ روی بالاترین نقطه قصر را جان می‌دادند.

هیچ نگهبانی برای حفاظت از در قصر، دیده نمی‌شد و تنها چند پله پهن و بزرگ برای رسیدن به در اصلی کافی بود.

دنیل برای متوقف کردن شاهزاده، دستانش را بالا آورد و خنجر بسته شده به کمرش را بیرون کشید. چند پله بالا رفت و با چشمان ریز شده از کنجکاوی، اطراف قصر را کاوش کرد، اما خبری از هیچ‌کس نبود.

سرش را برای نگاه به چهره منتظر شاهزاده چرخاند و شانه ای بالا انداخت.

_اینجا خبری نیست! چیکار کنیم؟

_چطور ممکنه کسی برای نگهبانی از قصر بیرون نباشه؟

اولین قدمش را روی پله گذاشت و نفس عمیقی کشید. هیچ خطری او را تهدید نمی‌کرد، باید برای پیدا کردن پدرش وارد آن قصر می‌شد.

قدم دوم را کامل برنداشته بود که در های فلزی و بزرگ قصر با صدای خراش ضعیفی از یکدیگر فاصله گرفتند و شعله های بنفش آتش مشعل های آویز شده از چشمان پروانه ها، بیدار شدند.

𝗔𝗻𝘁𝗮𝗿𝗲𝘀-𝖣𝖺𝗇𝗂𝗌𝗆 𝖲𝗍𝗈𝗋𝗒🌒Where stories live. Discover now