برای آخرین بار دستهگل کوچیک توی دستشو چک کرد. براش مهم بود که جسیکا از گلا خوشش بیاد. لبخند کوچیکی روی لبش نشوند و بعد، قدمهاشو تندتر از قبل رو به مزار همسرش برداشت.
با رسیدن به مزار جسی، بزرگترین لبخندشو به نمایش گذاشت.
مت: زیباترین زن دنیا در چه حاله؟! امروز از اون روزاییه که تو عاشقشونی. خنک و آفتابی!
دسته گل توی دستشو بالا گرفت و ادامه داد.
مت: حتی اگه تا الانم خیلی امروزو دوست نداشتی، مطمئنم این کوچولوهای زشت که هنوزم اسمشونو یاد نگرفتم حالتو جا میارن.
گل رو به آرومی روی مزار همسرش گذاشت و کنارش نشست.
مت: من امروز حالم خوب بود؛ هرچند دو روزه پسرا و خانوادهشونو ندیدم. اون احمقا چطور میتونن بدون من دووم بیارن جسیکا؟ باورم نمیشه آدما بتونن از من دور باشن و همچنان احساس خوشبختی کنن.
خندهی کوتاهی کرد.
مت: آره میدونم. خیلی خودشیفتهام؛ ولی چه عیبی داره؟! زیباترین زن جهان شیفتهی من بوده. چطور میتونم عاشق خودم نباشم، وقتی تو هستی؟
سنگ کوچیکی از زمین برداشت و مشغول ور رفتن باهاش شد.
مت: فکر میکنی کی دوباره میتونم تو آغوشم نگهت دارم؟
بغض راهشو به گلوی مرد باز کرد.
مت: بعضی وقتا شاکی میشم. بختمو بخاطر از دست دادنت لعنت میکنم؛ اما بعد یادم میاد که من میتونستم هرگز نشناسمت. یا مثل اون احمق که قبل از من باهات بود، از دستت بدم.
نگاه خیسشو به مزار جسیکا دوخت.
مت: حداقل میدونم چیزی که جدامون کرد مرگ بود، نه حماقت من!
اولین قطرهی اشک مرد، به آرومی فرو ریخت.
مت: به نظر میاد یه نفر اینجا حسابی دلش واسه من تنگ شده. انقدر که هرشب خودشو تو خوابام جا میکنه. تو میشناسیش جسیکا؟
تک خندهی بلندی کرد.
مت: خوشحالم که هنوز احساسمون دو طرفهست و متاسفم که نمیتونم به این دوری پایان بدم. من شهامتشو ندارم جس. نمیتونم پسرامو اینطوری ترک کنم.
سنگ کوچیک توی دستشو به گوشهای پرت کرد.
مت: درسته بزرگ شدن و خانوادهی خودشونو دارن؛ اما هنوز پسر کوچولوهای منان. نبود من اذیتشون میکنه؛ همونطوری که نبود تو جون منو میگیره.
لبخند شیرینی رو لبش نشوند. خواست لب باز کنه که صدای مهیبی باعث پریدن بدنش شد.
لویی: پخخخخخخخخخخخخ
بلافاصله صدای شلیک خندهی زین بلند شد.
دست مت روی قلبش نشست و چهرهش از درد جمع شد.