گوشهی ابروشو با نوک دو انگشت خاروند و برای از بین بردن تاری دیدش، چشماشو تنگتر کرد؛ نور صفحه واقعا واسش آزار دهنده بود.
حجم کارها روز به روز به جای کمتر شدن، بیشتر و بیشتر میشد.نگاه نهایی رو هم به نقشه انداخت و بعد، کش و قوس عمیقی به بدنش داد.
هری: خدایا. میتونم صدای مهرههامو بشنوم. کل بدنم خشک شده لو.
لویی بدون این که نگاهشو از سیستم بگیره، جواب مردش رو داد.
لویی: کارا تموم شد؟!
هری: اوهوم. همهشو بازبینی کردم. بینقص بود.
لویی اینبار نگاهش رو با تعجب از اسکرین گرفت، از پشت میز بلند شد و سمت هری رفت.
لویی: مطمئنی؟! دقیق چک کردی؟؟
دستشو پشت صندلی هری گذاشت و کمی خم شد.
هری: معلومه لو. پس فکر کردی سه ساعت چیکار میکردم اینجا؟!
لویی بیتوجه به هری، مشغول بازبینی مجدد شد.
هری پوزخند صداداری زد و از روی صندلی بلند شد.
هری: باورم نمیشه. لو بهت میگم همشو چک کردم.
لویی به آرومی، روی صندلی هری نشست.
لویی: هری این نقشه مال بِرَده، هردومون میدونیم که اون تازهکاره! این نقشه بعد از تایید تو به مرحلهی اجرا میرسه؛ متوجه اهمیت این تایید هستی دیگه؟!
هری بیتوجه به لویی، سمت دیگهی اتاق رفت و روی کاناپه دراز کشید.
هری: واقعا برام مهم نیست. هرکاری دوست داری بکن!
گفت و چشماش رو، علارغم خشم درونش روی هم گذاشت. حساسیت لویی رو درک میکرد، اما این که انقدر واضح کارشو زیر سوال میبرد واسش تعریف نشده بود.
هری نزدیک به سه ساعت سر اون نقشهی کوفتی زمان نذاشته بود که تهش همهش نادیده گرفته بشه!
دستاشو تو بغلش جمع کرد و اخمشو درهم کشید. لویی میتونست تا صبح پشت اون سیستم کوفتی بشینه و طرحی که هری تایید کرده، مجددا بازبینی کنه! یا حتی میتونست خودشو به فاک بده! اونم در حالی که هری داره از وقت استراحتش نهایت لذت رو میبره.
تو همین افکار بود که کمکم، صداهای تو مغزش آروم گرفتن و مرد، وارد عالم خواب شد.
**********
با حس آشنای نوازش موهاش، به آرومی پلکاش لرزید؛ به محض باز شدن چشماش، قلبش برای صدهزارمین بار، با دیدن مرد مقابلش فرو ریخت. خواست لبخند بزنه که یهو دلخوری سختش از مرد رو بهخاطر آورد.
لویی: صبح بخیر پسر کوچولو.
گفت و پشت گوش پسر رو نوازش کرد.