~°حواسم بهت هست⁴°~

63 23 7
                                    


~

^جین^~

اه اه اه اه لعنتی... لعنتــــی
همون‌طور که وارد سالن تمرین می‌شدم (لعنتی) سوم رو بلند فریاد زدم که همه پسرا از جاشون پریدن و جیمین گفت: «هیونگ! چی شده؟ چرا عصبی؟»
همزمان که اطراف رو می‌گشتم گفتم:
«یه چیزی گم کردم، خیلی برام مهم و با ارزشه...اه لعنتی.»

تهیونگ اینبار به حرف اومد و گفت:
«چی بوده جین هیونگ؟, بگو شاید کمک کردیم.»

به تهیونگ نگاه کردم و گفتم:
«یه حلقه، همون که همیشه دستمه. صبح که رفتم دستشویی از دستم در اوردم که دستام رو بشورم، گذاشتمش جلوی آینه ولی یادم رفت برش دارم و الان نیست.»

شوگا با یه لحن خاص و با ابروی بالا پریده گفت:
«سوکجینا، همون حلقت که شبیه حلقه نامجونیه؟»
سری تکون دادم و دوباره به گشتن ادامه دادم، ولی دیدم که شوگا لبخند خاصی زد و از سالن بیرون رفت.
بقیه پسرا هم کمک کردن ولی پیدا نشد که نشد، آخر سر هم مجبور شدیم به خدمه بگیم که اگر پیداش کردن بهم بدنش.
لعنتی انگار همه چیز دست به دست هم دادن تا نامجون رو ازم دور و دورتر کنن.

~^نامجون^~
روی تخت، روبه سقف خوابیده بودم و به سفیدی بی انتهاش خیره شده بودم.
سعی می‌کردم کمتر نفس بکشم چون تمام تخت بوی تن جین رو می‌داد، بوی آغوشش، وقتایی که دلم گریه می‌خواست و اون دستاش رو باز می‌کرد تا روی شونه‌های پهنش آرامش بگیرم.
الان دقیقا دلم گریه می‌خواد ولی شونه‌هاش رو کم دارم. من بدون حس بودنش، بدون حس کمر باریکش بین بازوهام چطور میتونم شبا بخوابم؟

به پهلو برگشتم و جای خالیش رو دست کشیدم. بالشتش رو بغل کردم و سرم رو فرو کردم توش و نفس عمیق کشیدم، ولی فقط یکبار.
دلم نمیخواست بوش تموم شه، دلم نمیخواست دیگه توهم بودنش رو نداشته باشم.
می‌خواستمش با تمام وجودم.
با تمام قلب و روحم وجودش رو فریتد می‌زدم و درخواستش می‌کردم.
من چطور می‌تونم بدون جینم ادامه بدم؟

آهی کشیدم و بالشتش رو محکم تر توی بغلم فشردم و با حس کردن بوی تنش که روی بالشت و خود تخت مونده بود به آرامش رسیدم.
خیال کردم بودنش رو، خیال کردم که بدن خوش فرم جینه توی آغوشم نه بالشتش.

چشمام کم کم داشت خواب میرفت که صدای در ازش جلوگیری کرد.
یونگی بود.
اصلا حس اینکه بخوام بلند بشم و درو باز کنم نداشتم، کلا حس اینکه بخوام با کسی حرف بزنم رو نداشتم.
دلم میخواست همین گوشه تخت، به در آغوش کشیدن جینم ادامه بدم.
ولی پشت در شوگا بود و اگه نمی‌تونست از در بیاد تو حتما خودش رو از پنجره یا حتی شیر آب به داخل خونه میرسوند؛ بنابراین با گوشی تکست دادم و رمز درو بهش گفتم.بعد از چند دقیقه صدای در و بعد از اون صدای یونگی توی خونه پخش شد:

«بیا اینجا ببینم، چرا اینجوری رفتار می‌کنی؟»
از روی تخت بلند شدم و به یونگی که توی چارچوب در ایستاده بود نگاه کردم
_هیونگ...

بهم پشت کرد و رفت تو سالن؛ در همون حال گفت:
«بیا بیرون غذا گرفتم می‌خوریم و حرف میزنیم.»

با کرختی از جا بلند شدم و به طرفش رفتم.
پست میز نشستم و به دست‌های یونگی خیره شدم.
سرم رو بلند کردم تا بهش بگم که بیخیال سوال جواب کردن بشه که یهو اون رو جای یونگی دیدم و چند ثانیه کپ کردم و خشکم زد.
یونگی دقیقا جایی نشسته بود که همیشه جین می‌شست

+با تو‌ام نامجون‌

سری تکون دادم و با زبون لبم رو خیس کردمو به یونگی نگاه کردم.
ظرف‌های غذارو باز کرد و یکیش رو جلوم گذاشت و گفت:
«بخور، این ظرف رو خالی تحویل میگیرم.»

چاپستیک رو دستم گرفتم و شروع کردم به بازی کردنبا رشته های قوطه‌ور توی آب.

_حلقش رو صبح توی کمپانی گم کرده.
با این حرف یونگی به سرعت سرم رو بالا آوردم و سوالی بهش خیره شدم که بعد از چند ثانیه به واسطه سنگینی نگاهم، همونطور که سرش پایین بود و رشته ها اتصالی از لباس تا ظرف رو ایجاد کرده بودن از بالای چشم بهم نگاه کرد.

نگاه ازم گرفت و با یه هورت، رشته ها رو بالا کشید و بعد از جوییدن و خالی کردن دهنش گفت:

«تو که رفتی یهو با استرس اومد داخل سالن و دنبال یه چیزی می‌گشت.
وقتی ازش پرسیدیم گفت چیزی که خیلی براش مهم بوده رو گم کرده و بعدسم گفتش که حلقتون رو صبح توی دستشویی، برای شستن دستش، از انگشتش در آورده و یادش رفته و وقتی هم که رفته برش داره دیده نیست.»

با شنیدن حرفایی که یونگی زد قلبم گرم شد.
با لبخند تلخی که روی لبم نشسته بود دستم رو روی انگشترم کشیدم که با حس کردن جای خالیش یادم افتاد چه غلطی کردم:

«وای حلقم...»

شوگا نگاهی بهم کرد و دهن باز کرد چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد.
گوشی رو از جیبش بیرون آورد و زمزمه‌وار گفت:
«جیمینه.»
و بعد جواب داد.

خودم رو مشغول غذا نشون دادم و به جین که حلقمون رو یادش نرفته بود فکر کردم.
با بلند شدن یونگی از جا سرم رو بلند کردم :

«باید برم ببینم چی می‌گه این بچه چیز مهمیه...
نامجون غذات رو تا ته می‌خوری اون گوشیتم جواب می‌دی.
نشد حرف بزنیم و باید برم ولی یادت باشه هنوز یه توضیح کامل بهم بدهکاری.»

سری تکون دادم و به نشونه احترام تا جلوی در همراهیش کردم.
بعد از خداحافظی به داخل برگشتم و نگاهم به غذاهای تقریباً دست نخورده افتاد.
نفسم رو با درد بیرون دادم و سمت اتاق رفتم...
فعلا نیاز به خواب و بوی جین داشتم تا غذا.

~~~~~~~~~~⁦♡~~~~~~~~~~
02.03.16

هلومونعلیکم، چطورید؟
خب... قبول دارم که پارت‌های این فیک یکم کوتاه.
یکم که....
حقیقتا من تا اینجا و یه چند خط از پارت بعدی این فیک رو از خیلی قبل تر شاید حدود یک سالو نیم پیش داشتم.
و الان دارم با ویرایش جزئی اون متنای قدیمیم پیش میرم و یکم زمان برد تا روند داستان دوباره دستم بیاد.
از اینجا به بعد هم پارت‌ها طولانی تر میشه و هم اتفاقات و احساسات عمیق تر و واقعی تر
خلاصه که مرسی که این چندتا پارت رو صبوری کردید.

پرپلتون دارم💜🫂

زهر قهوه|•|Coffee Poison  Where stories live. Discover now