~°خونه‌خاکستری⁷°~

63 22 13
                                    

•~|راوی|~•

نفس عمیقی کشید و به هر جون کندنی بود از روی تخت بلند شد. اگر همین‌طور ادامه می‌داد مردنش حتمی بود. توی همین چند هفته چند کیلو وزن کم کرده بود و آرمی‌ها تو لایو‌های اجباری‌ای که کمپانی دستورش رو می‌داد متوجه شده بودن و بهش اشاره کرده بودن.

ذهن و بدنش خسته‌تر از این حرف‌ها بود که بخواد به غذا خوردن فکر کنه پس فقط در یخچال رو باز کرد و یک دونه سیب برداشت و همون‌طور با پوست شروع کرد به خوردنش.

پنج هفته از اون شبی که با جین صحبت کرده بود می‌گذشت. پنج هفته از سردترین شب‌هاش رو گذرونده بود. پنج هفته‌ی تمام عذاب کشیده بود و هر ثانیه و هر لحظه‌ای که کنار سوکجین قرار می‌گرفت، سخت‌ترین جنگ رو با خودش داشت تا نره و بغلش نکنه.

شوگا بارها خواسته بود باهاش صحبت کنه ولی نامجون هیچ‌وقت بیش‌تر از چند کلمه باهاش حرف نزده بود.
با چند گاز کل سیب رو تموم کرد و مابقیش رو انداخت توی سطل و دکمه‌ی چای ساز رو زد. نفس عمیق دیگه‌ای کشید و روی صندلی بلند کنار جزیره‌ی آشپزخونه نشست و خودش رو روی سنگ سرد جزیره ولو کرد.

دستش رو زیر سرش گذاشت و در همون‌حال اطراف خونه رو چشم چرخوند، انگار همه‌جای خونه رو رنگ خاکستری پاشیده بودن. برای نامجون این رنگ تازگی داشت، حدوداً پنج هفته بود که انگار رنگ خونه رو عوض کرده بود، حس می‌کرد قبل از اون خونه‌اش سرشار از رنگ بوده، حس می‌کرد کلی انرژی مثبت توی خونه‌اش بوده که حالا نیست.

با صدای چای ساز از بررسی خونه دست کشید و از جا بلند شد. برای خودش قهوه‌ی فوری‌ای درست کرد و همون‌طور داغ داغ، نزدیک دهنش کرد. انگار از عذاب کشیدن لذت می‌برد.

گاهی ما آدم‌ها به خودمون سخت می‌گیریم، خودمون رو عذاب می‌دیم و یا به خودمون درد می‌دیم تا درد‌های عمیق‌تر رو فراموش کنیم. شاید هم قصد نامجون از این عذاب‌های ریزریز فقط فراموش کرده درد بزرگ توی قلبش بود.

لب‌هاش از داغی قهوه گزگز می‌کرد و نوک زبونش دون‌دون شده بود ولی گویا اگر گوشیش زنگ نمی‌خورد قصد نداشت که بیخیال سوزوندن خودش بشه.

قهوه رو روی اوپن گذاشت و گوشیش رو از روی میز برداشت. با دیدن اسم منیجرش اخم‌هاش توی هم رفت، چشم‌هاش رو برای چند لحظه روی هم گذاشت و با انگشت‌های شصت و اشاره‌اش فشاری بهش آورد.

برای بار هزارم توی اون چند ساعتی که بیدار شده بود نفس عمیقی کشید و دکمه‌ اتصال تماس رو زد.

«بله؟»

«سلام نامجون، بیداری؟»

نامجون سری از روی تأسف تکون داد و جواب داد.

«بیدارم که جواب دادم»

شخص پشت تلفن آهانی گفت و ادامه داد.

زهر قهوه|•|Coffee Poison  Where stories live. Discover now