𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕

187 43 12
                                    

دیدن نور افتاب که حالا اتاق رو روشن میکرد از پوشه ی جلوش رو بست و از پشت میز کارش بیرون اومد.

شب هر کاری کرده بود که بخوابه نتونسته بود

فلش بک *

مدام فکر اون پسر ترسو تموم ذهنشو پر کرده بود و بهش اجازه ی روی هم گذاشتن پلک هاشو نمیداد. پس تصمیم گرفت کار هاشو انجام بده.

از اونجایی که سردرد داشت روانیش میکرد و از طرفی نمیتونست با خواب تسکینش بده تصمیم گرفت قرص بخوره.

میخواست خدمه رو صدا کنه که با یاداوری ساعت و اینکه به ییشینگ گفته بود خدمه رو مرخص کنه از جاش بلند شد

از اتاق بیرون اومد. به سمت پله ها حرکت کرد ولی با یاداوری دیلان به سمت اتاقش رفت. با اینکه میدونست پرستار بیهوشش کرده و تا ظهر امکان نداره بیدار بشه ولی به آرومی در اتاقش رو باز کرد و وارد شد. کنار تخت روی صندلی جا گرفت و دست دیلان رو توی دستش گرفت

ییبو : داداش کوچولو فک میکنی من سال هاست بعد مرگ وانگ لین اینجا نیومدم ولی میدونستی من فقط روز ها و وقتایی که بیدار بودی توی اتاقت نمیومدم؟ چون خجالت میکشیدم ازت. از اینکه توی این اتاق شنیدم چقدر پدر رو دوست داری و اون تنها والد توعه چون مادرت مرده بود اما من اونو ازت گرفتم

تلخندی کرد. گفتن احساساتش براش سخت بود خیلی سخت تر از سخت ترین چیزایی که بقیه فکر میکنن شاید سخت تر از رفتن به عمق اقیانوس آرام... اما اون الان انگار داشت با خودش حرف میزد پس میتونست راحت تر باشه

ییبو : تو خیلی پدر رو دوست داشتی حتی مادر رو هم خیلی دوست داشتی منم دوسشون داشتم اما فقط تا دو سالگی . بعدش همش درد بود دیلان... من دیدم تموم این سال ها مادرم بخاطر عشق چقدر اسیب دید.دیدم چقدر بخاطر عشق مادرم اسیب دیدم و زجر کشیدم. پس بهم حق بده که نذارم عشق رو تجربه کنی دیلان بهم حق بده از عشق متنفر باشم بهم حق بده دلم بخواد اون پسر احمق ترسو که با گریه خوشگل میشه رو اتیش بزنم...

با یاداوری جان نوازش اخری روی دست دیلان گذاشت و از اتاق خارج شد

نمیتونست به حیاط پشت بره و از اونجا جان میدید پس به اتاقی که بالای اون سلول قرار داشت رفت . به بالکن رفت و حالا میتونست صدای پارس های سگ ها و گریه های جان که حالا ضعیف تر بود رو بشنوه .

توی دلش لبخندی زد و به این فکر کرد که خوبه که اون پسر ترسو هنوز بهوشه. انتظار داشت عین روز اولی که به این عمارت اومده بود بیهوش بشه اما انگار برده کوچولوش قوی تر شده بود

سردردش با صدا ها بدتر میشد پس به داخل برگشت و بعد از برداشتن ی بطری اب بزرگ که مخصوص خودش بود به اتاق کارش رفت. قرص خورد و پشت میزش نشست و مشغول کار شد

𝑮𝒆𝒏𝒋𝒊 (𝑩𝑱𝒀𝑿) Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum