𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟗

205 55 6
                                    


ییبو بعد از اتمام حرف های کاریش و دادن پوشه ای که کار های چند روزه اینده رو زودتر انجام داده بود به ییشینگ از اتاقش خارج شد.

خدمه ای که رد میشد رو صدا زد و با اومدن خدمه به سمتش کوتاه پرسید.

ییبو : دیلان کجاست؟

خدمه : از موقعی که از اتاقتون خارج شدن به اتاقشون رفتن و در رو هم قفل کردن. هر چی بهشون گفتیم برای صبحانه و... در رو باز کنن انجام ندادن.

ییبو : صبحونه ی همه رو روی میز سرو کنین همه پشت میز میشینن

خدمه سری تکون داد و رفت.
ییبو به سمت اتاق دیلان رفت. به خدمه ای که توی سالن طبقه ی بالا بودن اشاره کرد برن و روی زمین نشست و پشتشو به در تکیه داد.

خوب میدونست دیلان بیداره و حرفاشو میشنوه حتی اگه واکنشی نده.

ییبو : دیلان...
میخوام برات ی داستان تعریف کنم.
داستان پسری که عاشق دختر ی تاجر بزرگ شد.
اونقدر عشقش عمیق بود و تلاش کرد تا بالاخره دختر رو هم عاشق خودش کرد.

میدونی بعد چند سال؟ 3 سال دیلان..
3 سال تموم هر کاری که میتونست میکرد تا به دختر ثابت کنه چقدر عاشقشه...

دختر اول فکر میکرد این پسر هم مثل بقیه ی پسراس ، دنبال خوشگلی و پولشه اما با کار های پسر کم کم نظرش عوض شد.

اون پسر پولی نداشت تا براش کادو های گرون قیمت بخره بجاش توی رفتارش هر بار بهش نشون میداد چقدر دوسش داره.

دختر میدونست پسر فقیر عه و امکان نداره پدرش بهش این اجازه رو بهش بده ولی نمیدونست چیشد که دلشو به پسر باخت.

باهاش قرار گذاشت و روز به روز بیشتر عاشق هم میشدن.
همه به عشقشون حسودی میکردن ولی خب ازار و اذیت هام خیلی زیاد بود.

مسخره اشون میکردن و وقتی ام که پدرش فهمید مشکلاتشون خیلی بیشتر شد اونقدر زیاد که نمیتونی تصور کنی

ولی عشق اونا باعث شد که بتونن از همه ی اینا رد بشن.
پدر دختر که دیگه کوتاه اومده بود به پسر گفت که باید ی عمارت بزرگ بخره تا دخترشو بهش بده.
ی شرطی که مطمعن بود اگه پسر تا اخر عمرش هم کار کنه بهش نمیرسه...

دختر خیلی التماس پدرشو کرد و گریه میکرد اما پسر از روی زمین بلدش کرد. روی زمین زانو زد و زانو های دختر رو بوسید. بهش گفت دیگه اینکارو حتی بخاطر من انجام نده زانو های زیبات درد میگیرن .

به دختر قول میده تا برگرده و طبق حرف پدر تا وقتی عمارت رو بدست نیاورده سمت دختر نیاد.

پسر 21 ساله همه راه هارو میره اما نتیجه ای نمیگیره، توی 24 سالگی بود توی پارک در حال گریه بود که دختری رو محو خودش میبینه اشک هاشو پاک میکنه و از جاش بلند میشه تا از اونجا بره اما دختر که حرف ها و گریه هاشو شنیده و دیده بود دستشو میگیره و بهش میگه که راهی داره تا کاری کنه که پسر به چیزی که میخواد برسه.

𝑮𝒆𝒏𝒋𝒊 (𝑩𝑱𝒀𝑿) Onde histórias criam vida. Descubra agora