𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟔

324 56 21
                                    

با به یاد اوردن مادرش ذهنش به درون گرداب خاطرات گذشته اش کشیده شد.

قیافه ی مادرش خیلی وقت بود که براش محو شده بود. جان به خودش قول داده بود قیافه ی مادرش تا وقتی پیداش کنه یادش بمونه برای همین وقتی مادرش با چشم های گریونی که در تضاد با لبخند روی لبش که برای ارامش دادن به جان بود خیره شده بود.

جان مدت ها بعد از رفتن مادرش جلوی اون در میشست و منتظر میموند تا مادرش بیاد. بچه های زیادی توی یتیم خونه بودن ولی حال روحی جان جوری بود که کسی رو قبول نمیکرد.

نه حرفی میزد نه چیزی فقط و فقط کارش این بود که روز ها بیاد و جلوی در بشینه و منتظر بمونه تا مادرش به قولی که بهش داده بود عمل کنه و برگرده و از اینجا ببرتش...

با گذشت زمان مکان نشستن جان اول روی پله ها و بعد به پشت پنجره ی اتاق منتقل شده بود ولی باقی چیزا عین قبل بود
اون هنوز با کسی ارتباط برقرار نمیکرد

اولش نمیخواست با کسی دوست بشه چون اگه مادرش میومد دنبالش مجبور میشد از دوستش دل بکنه و این براش دردناک بود دقیقا مثل زمانی که از دوست صمیمیش که همسایه اشون بود و هر روز با هم بازی میکردن جدا شده بود...

جان توی یک روز از پدر، مادر، دوست و همچی جدا شده بود...

خیلی دلش برای خونه اشون تنگ شده بود
خونه ای که با اینکه مادر پدرش با عشق بهش نگاه میکردن و میگفتن میخندیدن و باهاش بازی میکردن ولی بازم بخاطر شیطنت هاش ازش فرار میکرد و بیرون میرفت تا با ادموند دوست و همسایه اشون که همسن و هم بازیش بود بازی کنه.

حتی وقت هایی که مادرش بخاطر افتاب سوختگی ظهر های تابستون در رو میبست و جان یواشکی از پنجره با کمک ادموند فرار میکردن و میرفتن تا بازی کنن رو هم خوب به خاطر داشت...

چقدر دلش برای خونه اشون و دوست و خانواده اش تنگ بود
اون زمان نمیخواست دوباره دردی رو که با هرروز رد شدن از جدا شدنش با مادر و زندگیش بیشتر میشد رو دوباره تحمل کنه

پس مدام به خودش میگفت که با کسی دوست نمیشه تا وقتی مامانش برگرده و دوباره برگردن به خونشون و پیش ادموند...

با گذشت روز ها دلسرد و دلسرد تر میشد اما به یاد حرف مامانش که بارون ی برکت عه و اگه وقتی بارون میاد دعا کنه خدا صداشو میشنوه روز های بارونی بیشتر بیرون میموند و به اسمون خیره میشد و دستاشو به هم میچسبوند و دعا میکرد تا به خونه برگرده...
هنوز صداش توی گوشش بود...

« خدایا قول میدم اگه مامانم بیاد و منو برگردونه خونه دیگه ظهر ها یواشکی از خونه فرار نمیکنم تا مامان ناراحت شه / خدایا اگه برگردم پیش ادموند قول میدم دیگه نزنم پس کله اش تا بیفته دنبالم بجاش بهش میگم بیا دنبال بازی کنیم اینجوری دردش نمیگیره میشه لطفا این سری صدامو بشنوی؟ / قول میدم اگه مامانم امروز بیاد به مامانم بگم که اون دختری که پشت اتاق بازی گریه میکرد رو هم با خودمون ببریم خونه تا دیگه بخاطر تنها بودن گریه نکنه و... »

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 30, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑮𝒆𝒏𝒋𝒊 (𝑩𝑱𝒀𝑿) Where stories live. Discover now