0

86 14 0
                                    




~~~~~~
دهه هشتاد تا نود دوران درخشش و رقابت گروه های مافیایی در لندن بود.
در هر بار و کلابی میشد سردسته ها و پدر خانواده هارا دید که پشت میزهای بزرگ می‌نشینند؛ درست در وسط سالن ها و قدرت و ثروتشان را به رخ هم می‌کشند و سعی می‌کنند دختران جوان و زنان زیبا را تحت تاثیر قرار بدهند.
هیچکس توانایی مقابله و درگیر شدن با آنها را  نداشت و اگر چیزی توسطشان تسخیر میشد هرگز به صاحب اصلی اش بازگردانده نمیشد، و این یک قانون بود.

جایی در قلب انگلستان ، مکان بیشتر اتفاقات تاریخی، حالا تبدیل به زباله دانی شده بود که تمام موش های کثیف را به خودش جذب میکرد و بعضی ها اوازه ی بلند تری داشتند و بد به حال انهایی که طالب جنگ بودند چون خیلی زود از سر راه برداشته میشدند و فقط یک چیز بود که می‌توانست انهارا متوقف کند.
اعتماد. حتی اثر نفرت را خنثی میکرد و در اوج ناباوری آن را تبدیل به دوستی میکرد؛ و دوستان بایکدیگر نوشیدنی میخوردند.
اما در پس پرده ی این صحنه ی بزرگ، جایی که نقاب ها برداشته میشد، انها واقعیت همدیگرا میدیدند.
ولی بعضی وقتها خیلی دیر میشد برای هر تصمیمی، هر پشیمانی و یا هر تغییری.
فرزندانی که کلیداران این سرزمین ها و امپراطوری ها بودند پدرانشان را از سر راه بر میداشتند و این چهره ی واقعی تمام ان تجملات گران قیمت بود.

ماشین ها و پول ها
زن ها و سربازها
خونه ها و عمارت ها
اسب ها و سگ ها

همه در نهایت در اختیار انها بودند تا این مهمانی های بزرگ و مرموز در اوج زیبایی خودشان به پایان برسند.

تمام این‌ها نشانه ای از هدر کردن تمام آن ثروت ها، دارایی ها ، هوش وذکاوت و توانایی بود که درست به کار گرفته نشده بود. درواقع در این صفحه ی وسیع شطرنج، مهرهایی که فکر میکردند قرار است مهره های اصلی باشند و حرکت نهایی را بکنند همانهایی بودند که تبدیل به مهره های سوخته میشدند و خیلی زود بدون هیچ درنگی مجبور بودند این صحنه ی قدرت نمایی را ترک کنند و این سرشت پلید، همان به اصطلاح میدان جنگی بود که با زیبایی ظاهرش جذب میکرد و با زشتی باطنش دفع! 

دوستان به زودی دشمنان میشدند و دیوار اعتمادی که با سالها مشقت و سختی ساخته شده بود، فرو میریخت؛ که اثباتی بود بر بی ثباتی این جهان ساختگی. پس چرا هیچکس به هشدار ها توجه نمیکرد؟

Abstract horizonWhere stories live. Discover now