1

64 14 11
                                    


~~~~~~
1990, London UK.
~~~~~~

ته لیوانشو سر کشید و پایین کتش رو مرتب کرد.
"چی میپوشید اقا"

" لباس جنگمو الفرد."
با تک خنده ای گفت.

"میتونم بدونم چرا؟"

" میخوام برم برای ایندم یک سری تصمیماتی بگیرم. تصمیمات خیر خواهانه."

"اقای پین، دور و بر زنها نچرخید قربان، اخرین بار رو فراموش کردید؟"

پین شروع کرد به خندیدن و بیشتر توی کمد خم شد.

"نگران نباش الفرد، این بار دیگه اونجا نمیرم. ببینم تا حالا یتیم‌خونه رفتی؟"

یک کراوات مشکی ابریشمی رو بیرون کشید و مشغول بستنش شد.
" بله اقا، پسر برادرم اونجا بود و بعضی وقتها بهش سر میزدم. "

" چرا تو سرپرستیشو نگرفتی؟ "

"چون اونا صلاح ندیدن سرپرستیشو بدن به مردی که تنها زندگی میکنه."

" مگه اونا باید صلاح ببینن؟ "
"بله اقا."

الفرد پشت یقه ی پینو مرتب کرد و پالتوش رو تنش کرد.

"ولی نه درمورد من الفرد!"

لیام توی راهروهای پر پیچ و خم عمارت اربابی راه افتاد و اونارو یکی بعد از دیگری پشت سر گذاشت و وارد سرسرای اربابی شد. هوای گرفته و بارونی بیرون مانع از تابش نور خورشید به درون عمارت میشد و چهره ی مردی که در سرسرا حضور داشت رو تاریک تر از چیزی که بود میکرد. کت شلوار مشکی زیر پالتوی بلند کرم رنگش، تضاد خیلی زیبایی رو توی ظاهر مرد به وجود آورده بود.

برخلاف ظاهر مجلل و رفتار نه چندان خوشایندش، مرد خود ساخته ایی بود و تمایل داشت کارهاش رو خو‌دش انجام بده. با قدم گذاشتن به حیاط بزرگ عمارت کادیلاک مشکی رو آماده رو به روی خودش دید.

-کجا تشریف میبرید اقا؟

از توی جیبش ادرسو دراورد، به راننده داد و سوار ماشین شد.
خانواد پین یکی از معدود خانواده هایی بودن که یک کادیلاک بروگهام داشتن که نشانه ایی از قدرت بود.
توی مسیر دائم به این فکر میکرد که چطور پیش میره و قراره چی بشه.

برای همین محض احتیاط یک چک با یک رقم بزرگ توی جیبش گذاشته بود چون بنظر میرسید باید سیبل چند نفر رو چرب کنه.

بعد از حدود یک ساعت سکوت و انتظار در عقب یک کادیلاک بروگهام بالاخره به جایی که میخواست رسید.
از اینجا به بعد دیگه همه چیز یک بازی سر قدرت بود. نه اهداف خیر خواهانه.
تمام رقبا برای خودشون جانشین انتخاب کرده بودن، گرچه که کمی از سر بی سیاستیشون بود ولی زندگی بین مافیا چیزی نبود که دوام چندانی توش باشه، دیر یا زود توی وان عمارتت یا تخت خوابت یا حتی بین درختای لیمو، در انتهای باغ عمارت اربابی، این داستان به پایان میرسید و از اونجا به بعد حالا قدرت طلب‌ها بودن که مثل کفتار روی بیزینست خیمه میزدن، مثل حیوون وحشی که منتظر شکارشه، مثل پلنگ بزرگی که میخواد قلمروشو تعیین کنه و حاضره برای امپراطوریش بجنگه و اینجوری میشد که سالها زحمت و رنج در عرض کمتر از چند ماه تموم میشد و اسمت ضمیمه ی اسم یک کله گنده ی دیگه میشد و میرفتی زیر پرچم بقیه؛ و دقیقا به همین دلیل بود که لیام یک ساعت زیر بارون، با یک کادیکلاک مشکی تا اینجا اومده بود.
همش سر اون امپراطوری لعنتی بود.
همون زمینای بزرگ و زیر زمینای تنگ و کوچیک.
اینطور میشه گفت که لندن یک همچین هیجانی رو میطلبید و اون تشکیلات کثیف زیر زمینی این خواسته رو براورده میکرد.

Abstract horizonUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum