5

60 11 24
                                    




ترس آغشته به خشم تمام وجود گرین رو فرا گرفته بود، دستش رو مشت کرد و درحالی که سعی داشت ترس توی صداش رو پشت دادش خفه کنه فریاد کشید: "هی، دنت لعنتی، برو مثل یک سگ خوب به اربابت بگو که منتظرشم تا ببینم چه غلطی میخواد بکنه. بهش بگو حالم از خودش و انتخاب احمقانه اش بهم میخوره. لعنت بهش که فکر‌ میکنه یک قهرمانه!"

هاروی روی پاشنه ی پاش چرخید و با صورتی خالی از هر حسی در حالی که دونه های ریز برف روی شونه هاش مینشستند گفت: "فقط یک مسئولیت داشتی گرین ولی حتی از پس اون یکی هم برنیومدی.
خدا به دادت برسه."
هاروی با لبخندی کوچیک روی لب هاش ادامه داد:"حتی قانون هم نمیتونه نجاتت بده. تو اهریمن درونش رو بیدار کردی. فقط خدا میتونه نجاتت بده... که بعید میدونم خیلی تمایل به این کار داشته باشه، چون ،تو، یک‌ عوضی تمام اعیاری!"

چراغ های خطر برای گرین روشن شده بودن. یک جنگ واقعی انتظارش رو میکشید. بدجوری برای خودش دشمن تراشی کرده بود و همونطور که دنت میگفت، اهریمن درون پین رو بیدار کرده بود، و فقط خدا میدونست که چی در انتظارشه. انقدر وحشت کرده بود که میخواست زمین دهن باز کنه تا فرو بره توش یا حداقل همون موقع بار و بندیلش رو جمع کنه و از اون شهر بره و هرگز پشت سرش رو نگاه نکنه.

اما خودشم میدونست که لیام تمام سوراخ موش هایی که معولا توشون پنهان میشد رو بلد بود و یا اگر نبود پیدا میکرد، مثل روز براش روشن بود که حتی اگه میرفت توی زمین، لیام از زیر زمین بیرون میکشیدش و براش جهنم رو به ارمغان می‌آورد.

اما خب انسان به امید زنده است، و گرین برای همین میخواست تمام تلاشش رو بکنه تا شاید بتونه ۱۰ سال بیشتر زنده بمونه و به بی خاصیتیش ادامه بده.

چند هفته ی بعد، بعد از این که زین کلی لجبازی کرد و درنهایت به زور و اجبار و بدون میل شخصی با یک بلیط یک طرفه، لندن رو به مقصد نیویرک برای همیشه ترک کرد، گرین هم تصمیم گرفت شهر رو ترک بکنه.

برای همین صبح خیلی زود قبل از این که افتاب طلوع کنه، از دفتر کارش راه افتاد و بعد از چیزی حدود دو ساعت جلوی در یک خونه ی قدمی که تقریبا در جایی بیرون از شهر بود پیاده شد.

قدم های لرزانش رو به سمت در ورودی برمیداشت.

دستاش انقدر میلرزیدن که حتی نمیتونست کلید رو توی قفل بندازه تا در رو باز کنه.

درحالی که مشغول کلنجار رفتن با قفل بود، صدای آشنای شخصی درست کنار گوشش، لرزه به هیکلش انداخت.

"آه گرین بیچاره ی من، چقدر دلم برات میسوزه که انقدر ذلیل و خواری! راستی، جایی میخواستی بری؟"

Abstract horizonWhere stories live. Discover now