Part 44( طعمه ای برای خون آشام)

93 20 66
                                    

-من جفت حقیقی بکهیونم !

اون لحظه همه چیز کند میگذشت 

حتی زمان ...

بکهیون سرش رو بالا اورد و به صورت مادرش نگاه کرد 

+اما ... اما من چیزی حس نمیکنم ! 

چانیول عصبی بود 

از این همه بی تفاوتیه بکهیون نسبت به خودش

نمیتونست این انکار های مکرر رو درک کنه 

حتی رفته بود با پزشک قلمروشون هم صحبت کرده بود

اون هم بهش این اطمینان رو داده بود که امکان نداره چیزی راجع بهش ندونه !

پس مشکل چی بود ؟!

-بکهیون تا کی میخوای ... 

لحظه ای پشیمون شد ...

درست نبود این طور باهاش صحبت کنه 

نفس عمیقی کشید و حرفاش رو با آرامش گفت 

-محض رضای خدا این بازی کوفتی رو تموم کن ، اگه واقعا انقدر ازم بدت میاد بهم بگو تا برم و پشت سرمم نگاه نکنم 

این درست بود که تنها شخصی که میتونست در اون احساس خشم ایجاد کنه دقیقا همونی بود که میتونست آرومش کنه و آرامشش باشه 

بکهیون این بار برگشت و به چانیول نگاه کرد  

+اما من واقعا هیچی حس نمیکنم ! 

هیچ حالش خوب نبود 

نمیتونست خوشحال باشه وقتی بچه یه آلفای دیگه رو توی شکمش حمل میکنه

اونم درست لحظه ای که باور داشت احساساتی تو قلبش نسبت به چانیول ریشه کرده

چانیول نمیتونست درکش کنه 

نمی دوست بکهیون از چی میترسید که انکارش میکرد ؟!

اونا حتی با هم ارتباط ذهنی برقرار کرده بودند 

پس چطور ممکن بود چیزی ندونه ؟!

-یعنی چی که حسش نمیکنی ؟! پس چطور اونشب ... خسته نشدی از بازی دادنم ؟!

بک به کسی نیاز داشت که باورش کنه 

پس چرا مثل چند لحظه قبل باز هم چانیول همه امیدش نمیشد ؟!

چرا اغوشش رو بهش نشون نمیداد تا جایی برای قائم شدن از مردم داشته باشه 

چرا حتی اون هم باورش نداشت ؟!

+چرا حرفمو باور نمیکنی ؟!چرا هیشکی حرفامو باور نمیکنه ...

هیچکس حرفی نمیزد همه ایستاده بودند و نگاهشون رو با عوض شدن فردی که حرف میزد بین جمعیت سر میچرخوندند 

خانم کیم حسابی عصبی بود 

هم بخاطر بارداری بکهیون و مخفی کردنش

🐾Love Made Me Crazy🐾Where stories live. Discover now