🌿 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟏

181 66 35
                                    

داستان یازدهم : عذاب وجدان

┝━━━━━━━━━━━━┥

نفس عمیقی کشید و آستین تیشرت سفید و گشادِ یقه شُلش رو که به خوبی از ترقوه های برجسته و زیباش رونمایی میکرد به کنار شقیقه اش کشید تا عرق ریزی که زیر چتری های بلند موهاش نشسته بود رو پاک کنه.

دوباره مثل چند روز قبل ساعت هایِ بیشتری خودش رو توی آشپزخونه مشغول کرده بود تا کمی تنها باشه، میدونست این روزها سهون با نگاهش مدام دنبالش میکنه. نیاز نبود بشینه کنارش روی مبل، یا الان که پشت میز مقابل دریچه ی مستطیلی آشپزخونه نشسته و با وانمود کردن به خوندنِ کتابی که دستش بود، بره و ازش بپرسه "اتفاقی افتاده؟" چون میدونست سهونی که به فاصله کمی ازش اون سمتِ دیوار نشسته مدتی هست تغییرِ کرده حتی وقتی ساکته هم نگاهِ نافذش رو احساس و این نگاه تا خود روحش نفوذ میکرد.

اگر میخواست صادق باشه سهون هنوز هم مثله قبل باهاش صحبت نمیکرد اما دیگه خبری از تحقیر شدن ها هم نبود و چیزی که ذهنش رو درگیر می‌کرد حسِ نگاه هایِ سنگین سهون بود.

نفسش رو با خستگی بیرون فرستاد، توی افکار خودش غرق بود و داشت داخل بشقاب بزرگ و چوبی ای گوشت های کلم پیچ شده رو مرتب کنار هم قرار میداد.

تویِ سه ماهی که تقریبا از اومدن ییشینگ به این خونه میگذشت با وجود تمام سختی هایی که دیده حاضر به ترک سهون نشده بود و هون انگار عادت کرده بود به نگاه معصوم و خوش ذوق پسر روبروش که حالا مدتی میشد جاش رو به یه نگاه غم دار و یه صدایِ خش دار و خسته داده بود.

درست برعکس تمامیه زوج های اجباری ای که در طول این دو سال پا به زندگیه سهون گذاشته بودند اون پسر با لبخند شیرینش سعی کرده بود به سهون کمک کنه حتی وقتی با بدترین وضعیت عذابش داد.

روی صندلی ای که روبرویِ دریچه‌‌ای که دقیقا به آشپزخونه دید داشت نشسته و درحالیکه کتاب رو بین دست هاش گرفته بود، تظاهر به مطالعه میکرد اما کتاب تنها بهانه ای برای زیر نظر گرفتن حرکات سریع و با دقت ییشینگ بود.

خودش هم نمیدونست چرا انقدر در مورد شینگ کنجکاو شده اما جاذبه ی قوی و عجیبی اون رو به سمت لِی میکشید.

احساس میکرد بعد از اون شبی که پسر روبروش تمام حرف هایِ ته نشین شده تویِ وجودش رو شنیده دیگه نمیتونه ییشینگ رو نادیده بگیره. نمیدونست اسم این حس رو چی بزاره اما هر چی که بود باعث میشد ییشینگ براش مهم شده باشه و نگاهش اون پسر رو رفتار هاش رو دنبال کنه.

تقریبا از چند هفته پیش که حرف های صادقانه ی ییشینگ رو در مورد خودش شنیده بود دیگه نتونست خودش رو داخل کتابخونه حبس کنه و هر روز به بهانه های مختلف مشغول تماشای لِی میشد.

𝐒𝐚𝐯𝐞 𝐌𝐞 🌿 نجاتم بدهWhere stories live. Discover now