🌿 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟐

190 54 28
                                    

داستان بیست و دوم : رویِ دوم زندگی

┝━━━━━━━━━━━━┥

نیم ساعتی میشد که بیرون از محیط خونه و داخله تراس به رقصِ قطره هایِ بارون تویِ هوا خیره مونده بودن و به حرف هایِ همسرش گوش میداد اما حالا با ضعیف شدن صداش فهمید پسرش کاملا به خواب رفته.

خاطره تمام سال هایِ گذشته رو امشب تویِ قلبش و کنار پیونیش مرور کرده بود و جونگ کوک کسی بود که به خوبی میتونست روی احساسات و تصمیم گیری های تهیونگ تاثیر بذاره و این خودِ فرار بود برای تهیونگی که مطلقا به هیچکس اجازه ی چنین چیزی رو نداده بود. اون کنترل هر نوع حسی که روش تاثیر بذاره رو از دیگران گرفته بود اما نه تا قبل از ورود پیونیش! اما جونگ کوک، اون پسر فریبنده که برای تهیونگ کم کم تبدیل شد به یک الهه ی پرستیدنی باعث میشد به خود واقعیش نزدیک تر بشه و بیشتر غرق احساساتش بشه تا منطق سرد و سنگین خودش. پسری که سرسخت ترین فرشته سلست رو قلبش رو به دست آورده بود و حالا برایِ تهیونگ حتی تصور زندگی بدون پاپی تویِ بغلش غیر ممکن.

جونگ کوک رو از پشت توی بغل خودش کشید، دوست داشت صورتش رو داخل گردن پسر کوچیک تر مخفی کنه پس همین کار رو کرد و بینی و لب هاش رو به پوست گردن گرم و خوش عطر جونگ کوک کشید.

جونگ کوک تویِ زندگیه خودش و آدم هایی که میشناخت درست مثله آسمون بود ، وقتایی که دلش میگرفت ابر هاش رو که احساساتش بودن کنار هم جمع میکرد، بهشون رنگ تیره و کبود میداد و در عوض از خودش رنگ سفید و آبی رو میگرفت و اون ها رو غرق میکرد تویِ آرامش رنگ هایِ روشنش .... نمیدونست چطور اما پیونیش خوده آرامش بود و گاهی فکر میکرد لرد بزرگ به جایِ محافظ باید اون رو فرشته ای از نسل بیانکاها خلق میکرد.

-خوابی؟

تهیونگ زیر لب پرسید و پیشونیش رو به موهای جونگ کوک تکیه داد.

_اره پیونی؟

صدای هوم مانند خیلی ضعیفی از بین لب های نیمه باز جونگ کوک بیرون اومد و تهیونگ لبخند محوی زد و با محکم بغل کردن پسری که توی بغلش بود سرش رو بالا گرفت و به آسمونی که حالا آروم گرفته بود چشم دوخت... همیشه به خاطر علاقه جونگ کوک به بویِ بارون که اون رو یاده خونوادش مینداخت، تویِ روزهایِ بارونی میشستن و برایِ مدتِ طولانی حرف میزدن.

-بهتره بریم تویِ اتاق وگرنه هردوتامون سرما میخوریم.

تهیونگ با خودش حرف زد و با باز کردن پتو از دور خودشون به وضوح متوجه جمع شدن جونگ کوک توی بغلش شد، پس جونگ کوک رو کمی از خودش فاصله داد و باعث شد دوباره پسر کوچیکتر تکونی بخوره!

انگار بیدار شده بود چون برای لحظه ای چشم های خمارش کوتاه باز شد و بعد ثانیه ای دوباره بسته شد، تهیونگ با نگه داشتن جونگ کوک اروم از روی صندلی بلند شد و محکم بغلش کرد.

𝐒𝐚𝐯𝐞 𝐌𝐞 🌿 نجاتم بدهWhere stories live. Discover now