برای یه اشتباه کوچیک تو.!

271 62 22
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


چانیول برای احساسات بکهیون، هیچوقت کافی نبود. اون هیچوقت نمیتونست مثل پسر کوچکتر خودخواه نباشه. از ترک شدن توسط پسر کوچکتر میترسید. و هیچوقت سعی نمیکرد مثل اون وابسته و وفادار بنظر برسه.
از درون بخاطر رفتارش سخت شکنجه میشد. دلش میخواست میتونست بکهیون رو بپرسته. هر جوری که میخواست رفتار کنه. و حتی تو سخت ترین لحظات زندگیش کنارش باشه و نزاره بیشتر آسیب ببینه.

ولی هیچ چیز براش قابل کنترل نبود. ترس برای چانیول داخل کلمه ی رها شدن معنی میشد. زمانی که وابستگی و ضعفش به مادر حقیقش رو نشون داد رها شد و جایگزین بهتری براش بوجود اومد . زمانی که عاشق دختری به اسم سوزی شد و احمقانه وابستگی و احساساتش رو نشون داد ، به طرز عجیبی دور انداخته شد و شخص دیگه ای جایگزینش شد. و الان اگه بیشتر از حدش به بکهیون زیباش، احساسات نشون میداد . شاید باز هم دور انداخته میشد.

برای همین بعضی اوقات سعی میکرد دور باشه، تا نه خودش و نه پسر وابسته ی وجود هم باشند. خودخواه بودن رو در کنار بکهیون بودن انتخاب کرده بود و این اشتباه بزرگتر از اشتباهای دیگش بود .چون بکهیون نیمه ی گمشده‌ای بود که تمام زندگیش رو با وجود فاصله ها و درد ها و سختی ها کنترل میکرد.

اون داخل چشم هاش ، مغزش و رویاهاش زیباترین موجودی بود که میتونست وجود خارجی داشته باشه. بوسیدنی بود. منبع آرامشی که با وجودش میتونست همه جا رو به خونه ی امنش تبدیل کنه. بکهیون هدیه ای بود که کمتر کسی میتونست تو زندگیش بدستش بیاره و حالا چانیول داشت در های ورود این هدیه رو ناخواسته و بخاطر ترس می‌بست و قفل میکرد .

پسری که پشت میز غذا خوری رو به روش نشسته بود و از صبحانه ی سادشون لذت میبرد زیادی رویایی به نظر میومد.
"چانیول لطفا غذات رو بخور!. "

صدای بکهیون ؟! اون همیشه عاشق اون صدای پر از آرامش بود . یه مردونگی ملایمی داشت و میتونست با هر کلمه ای که بیان می‌کنه به زندگیش جون دوباره ای بده .
"بکهیون, میشه امروز همراهیم کنی؟! برای رفتن به کافه الیفروس؟! "
"نه چانیول، من امروز کار دارم. خودت تنها برو!."
با بدجنسی و بی خیالی گفت و مرموز به چشمای درشت چانیول زل زد. ناامید.!؟ درسته اون پسر بزرگتر رو ناامید کرده بود. و حالا حالا ها دست از انجام دادن این کار برنمیداشت.

 [Aliferous]Where stories live. Discover now