حالـا کـه زنــده ام !

95 24 28
                                    

Cry , slow it down

Rất tiếc! Hình ảnh này không tuân theo hướng dẫn nội dung. Để tiếp tục đăng tải, vui lòng xóa hoặc tải lên một hình ảnh khác.

Cry , slow it down.

کره جنوبی/2010

بکهیون زمانی که ۱۸ سال داشت، شخصیت عجیبی پیدا کرده بود. با کسی ارتباط سالمی برقرار نمی‌کرد. تمام افراد داخل عمارت رو از خودش دور نگه می‌داشت . و تنها کسی که اجازه داشت بهش احساساتی منتقل کنه، کای بود. برادر ناتنی ای که هیچ ارتباط خونی ای با اون نداشت. و فقط یکی از پسر های دوست پدرش بود . مردی که داخل یکی از قاچاق های مهم اسلحه، جونش رو از دست داد. و بیون بزرگ ، تک پسر اون مرد رو، زیر بال و پرش گرفت و به عنوان پسر خودش ، با نام خانوادگی پدر اصلیش بزرگ کرد.

اون پسر به خوبی بلد بود چجور باهاش عشق بازی کنه و توجه و فکرش رو از تمام اضطراب ها و وحشت هاش دور کنه.

اوایل مارس بود که پدرش شخص جدیدی، وارد خونه اشون کرد. پسر بزرگ پارک دویونگ. دست راست یاکوزا. مردی که برای رسیدن به مقام اصلی، همراه با بیون بزرگ نقشه کشیده بود. اون مرد، دورگه کره ای _ ژاپنی به حساب می‌اومد. و پسرش؟؟؟ خب اون زیادی جذاب بود.

بکهیون، موقع ورود اون شخص، خودش رو نشون نداد ، و بجاش داخل اتاقش درس خوند. حتی شبش هم از اتاقش خارج نشد، درس خوند و سیگار کشید و با فندکش رون هاش رو به سرخی در اورد.

فردا صبح، وقتی در اتاقش رو باز کرد، شاهد بوسه ی دو نفر رو به روی اتاقش یود.
تنها دختر نفرت انگیز زندگیش و شخص جدیدی که بنظر پارک چانیول بود. پسری که هنوز نیومده، داشت دختر رو اغوا می‌کرد و از نظرش ، تا اخر هفته ، دختر رو حامله تحویل پدرش می‌داد.

با کوبیدن در اتاقش به هم، باعث پریدن اون دو و فاصله گرفتنشون از هم شد. سوزی با اضطراب نگاهش میکرد و سعی داشت لبخند بزنه.
"لبخندات برام جالب نیستند سوزی، دهنت و ببند و روزم و خراب نکن ."
و بی توجه به چشم های درشتی که خیره روش مونده بودند، اون دو رو ترک کرد.

دفعه ی بعد پسر رو در حالی دید که داشت به مجله های مد و فشن نگاه می‌کرد.
علاقه رو موقع ورق زدن مجله ی داخل دستش به خوبی تماشا می‌کرد. اون
ستاره های براق چشم هاش که شدیداً توجه ی پسر کوچکتر رو جلب کرده بود زیادی نورانی بودند.
"اگه هیچ ربطی به یاکوزا نداشتی، رویات چی بود؟!"
پسر با چشم های درشتش ، نگاه عصبی و خشمگینی بهش انداخت و مجله رو بین دست هاش فشرد. از این سوال می‌تونست تا آخر عمر متنفر باشه. چون هیچوقت پدرش ازش نپرسیده بود.
"این الان مشکل من نیست ، پس قرار نیست با بی فکری وقتم و حرومش کنم."
"منظورت چیه؟"
"دارم میگم ، این رویایی که ازش حرف میزنی، هیچ فایده ای نداره که بخوام وقتم و با فکر کردن بهش حروم کنم. متوجه ای؟؟"

 [Aliferous]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ