شروع یک داستان

159 25 24
                                    

چمن های مرطوب پوست تنش رو از روی پیرهن نازکی که به تن داشت خنک می کرد. می دونست دراز کشیدن روی چمن های خیس دیوونگی محضه اما حس گرمایی که از پرتوهای طلایی خورشید روی صورتش می نشست،حرکت آروم نسیم بین موهاش و از همه مهم تر جسم ارزشمندی که توی دستش بود به خیس شدن لباساش و سرماخوردگی می ارزید.به نظرش مریض شدن کم ترین هزینه ای بود که حاضر بود برای اون لحظات بپردازه.شاید جدا دیوونه شده بود چون حاضر بود برای طولانی کردن اون بعدازظهر بمیره.

-تهیونگ

با شنیدن صدای لطیفی درست کنار گوشش احساس کرد بدنش اونقدر سست و سبک شده که چمن ها میتونن ازش عبور کنن. لباش به لبخند آروم و تنبلی کش اومدن.

-جانم؟

می تونست نگاه خیره اشو روی صورتش حس کنه.چشماش بسته بود اما حتی می تونست از روی نفس کشیدنش متوجه تردیدش برای حرف زدن بشه.فشار آرومی به دستی که لحظه ای رهاش نکرده بود وارد کرد.می دونست اینکار بهش جرعت میده.

-اگه یه روزی..

با محصور شدن انگشتاش بین انگشتایی که به نظرش فقط برای پر کردن فاصله ی انگشتای خودش ساخته شده بودن لبخند عمیق تری زد.

-اگه یه روزی دیگه نبودم...

یک ثانیه. فقط یک ثانیه طول کشید تا ابر سیاهی خورشید رو قایم کنه.یک ثانیه تا چمن های زیر بدنش به قندیل های تیزی تبدیل بشن که پوستش رو خراش میدن.فقط یک ثانیه کافی بود تا بهشت تهیونگ یخ بزنه.

چشماش به سرعت باز شد و سرشو به سمت کسی که بهشت و جهنم زمینی اشو در دست داشت چرخوند.

-تو همیشه هستی.

-اما...

-جایی نمیری.

دستشو بالا آورد و گونه ی گرم پسرو نوازش کرد.

-هرجا تو بری منم میام.من هیچ وقت ازت نمی گذرم جونگ کوک.

پسر خنده ی کوتاهی کرد.

-دیوونه واقعا فکر کردی یه روزی میزارم و میرم؟

خودشو بیشتر به سمت تهیونگی که حالا اخم غلیظی جای لبخند رو روی صورتش پر کرده بود کشید.

-تو از من خلاصی نداری کیم تهیونگ.قراره تا آخرش بهت بچسبم.

تهیونگ که خیالش راحت شده بود نفسشو بیرون داد و گره ی ابروهاش کم کم باز شد.

-منظورم این بود که اگه یه روزی مجبور شدم برم...اگه از اراده امون خارج بود...اگه...

مکثی کرد و با اضطراب به چشمهای تهیونگ خیره شد.

-منو فراموش میکنی؟

ابروهاش دوباره بهم گره خورد.

-دیوونه شدی؟خودت نمیدونی باهام چیکار کردی؟من تا آخر اسیر توام.

All the horses are aloneWhere stories live. Discover now