عشق، روییده در وحشت

34 6 7
                                    


-پنج...شش...هفت...

با دقت مشغول شمردن پول ها بود که پسر بچه ای تو اتاق دوید.

-هیونگ...هیونگ...هیونگ.

سکه ها رو توی صندوقچه ریخت و همونطور که درش رو قفل می کرد به پسربچه که از دویدن زیاد نفس نفس می زد نگاه کرد.

-بازم که اینجایی، مین سو. می خوای مامانت رو دوباره عصبانی کنی؟

دیدن این پسربچه ی هفت ساله ی شیطون واسش مثل یه عادت شده بود.

صندوقچه رو سرجاش گذاشت به پسر اشاره کرد.

-بیا اینجا ببینم، جونور.

مین سو خیلی زود میز رو دور زد و روی پای تهیونگ پرید.

تنها کشوی میز رو باز کرد و از قوطی که مخصوص مهمون همیشگی اش بود آب نبات خوش رنگی بیرون کشید.

-اینم سهم امروزت. زود بخور و برو خونتون که اگه مامانت بفهمه بازم از زیر کار در رفتی و داری واسه خودت تو شهر می چرخی کارت تمومه.

-نگران نباش هیونگ چیزی نمی شه. اگه خواست دعوام کنه مثل اون دفعه بالای درخت قایم می شم.

به لحن بی خیال پسر خندید و دستی توی موهاش کشید. هیچ کس حریف این جونور کوچیک نمی شد.

-حالا چرا انقدر دویده بودی؟

با سوالی که پرسید چشم های پسر گرد شد و کمی روی پاش جا به جا شد تا بهتر صورتشو ببینه.

-وای. یادم رفت واسه ی چی اومده بودم.

-مگه واسه آب نبات نیومدی؟

-واسه ی اون اومدم اما یه چیز دیگه هم بود.

دست اشو از موهای نرم و کوتاه پسربچه بیرون کشید و با انگشت شست و اشاره گونه ی پسر رو فشرد.

-چه چیز دیگه ای بود وروجک؟

پسر با ولع آب دهنش رو قورت داد و از روی پای تهیونگ پایین پرید.

-توی راه جونگ کوک هیونگ رو دیدم. گفت بهت بگم باهات کار واجب داره. الانم منتظرته.

-جونگ کوک اینجاست؟

مثل فنر از جاش پرید و کت اش رو از روی دسته ی صندلی برداشت. چی شده بود که کوک نتونسته بود تا خونه برگشتنش صبر کنه؟

مین سو همونطور که به سمت در اتاق می دوید سرخوش خندید.

-تقصیر خودته. تا اومدم بهم آب نبات دادی منم یادم رفت به بگم. سرکوچه ایستاده. یکمم عصبانی به نظر می اومد. دیرکنی به جای من امروز تو کتک می خوری.

این بار نتونست به شیطنت های مین سو بخنده. با عجله کت اش رو پوشید و شروع دویدن کرد. قبل از اینکه از تو کوچه بدوه یکی از همکاراش رو صدا کرد تا اطلاع بده امروز زودتر می ره.

All the horses are aloneजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें