" 𝑹𝒖𝒏 𝑨𝒍𝒆𝒙𝒂𝒏𝒅𝒆𝒓 "

552 73 27
                                    

.

.

مرد جرعه‌ای از بطری شرابش نوشید و مستانه فریاد زد:
× تا کجا میخوای فرار کنی موش کثیف؟
بالاخره که پیدات میکنم.

نگاهشو اطرافش چرخوند و سر سربازا داد زد:
× تکون بخورید بی مصرفا ، اون عوضی رو پیدا کنید .

سربازها با شنیدن صدای عصبی فرماندشون، پا تند کردن تا زودتر اون زندانی فراری رو پیدا کنن.

الکساندر با دستای بسته بی توجه به راهی که نمیدونست تهش کجاست فقط میدویید.
میدویید تا از دست آدمایی فرار کنه که تا چند روز پیش، بهشون فرمانروایی میکرد.

با اینکه نفس توی سینه‌اش به سختی بالا میومد و گلوش خشک شده بود اما همچنان به دویدن ادامه میداد.

با رسیدن به دریاچه ای که مرز بین دو کشور بود لبخند کمرنگی زد.
چی به سرش اومده بود که با دیدن کشور دشمن لبخند میزد؟

اگر به جنگل اونطرف دریاچه می‌رسید، دیگه اون آدمای عوضی نمیتونستن بلایی سرش بیارن.
هرچی توان و نیرو داشتو توی پاهاش جمع کرد و تند تر دوید:
_ یا..یالا..ال..الکسا..ن..در..بای..باید زنده..بمونی..

× هی اون حرومزاده اونجاست، برید بگیریدش.

الکساندر نگاهی به پشت سرش کرد و با دیدن سربازایی که به سمتش میدوییدن ، تندتر دویید.
چیزی نمونده بود تا به اون طرف دریاچه برسه که با دردی که توی شونه‌ی راستش پیچید، فریاد زد و برای یک لحظه متوقف شد
اما باز به راهش ادامه داد .

فرمانده فریاد زد :
× اون میخواد از مرز رد بشه، اگر رد بشه کارمون تمومه، تیراندازا بهش شلیک کنید.

الکساندر دریاچه رو دور زده بود و تقریبا به مرز رسیده بود؛ فقط
کافی بود وارد اون جنگل بشه.

بی درنگ از مرز رد شد و خاک کشورشو ترک کرد.
توی دل جنگل با دستای بسته و شونه زخمی میدویید تا بلکه بتونه جونشو نجات بده .
با دیدن دودی که از دودکش یه کلبه بلند میشد، وایساد.
گرسنگی،تنگی نفط، تشنگی و زخمی بودنش باعث شده بودن که دیگه توانی برای ادامه دادن نداشته باشه.
چشماش سیاهی میرفت و پاهاش دیگه توان ایستادن رو نداشتن.
با از دست رفتن هوشیاریش ، بدن بی جونش روی سبزه افتاد.
اما قبل از بسته شدن چشماش ،‌ صدای اسب و سربازایی رو شنید که نمیدونست متعلق به کدوم کشورن.
کشور خائن خودش یا کشور دشمن؟
••
با شنیدن صداهایی که شبیه زمزمه بودن، پلکش لرزید و سعی کرد چشماشو باز کنه اما اونقدر انرژی نداشت .
لبهاشو از هم باز کرد و سعی کرد توجه کسی یا کسایی که اونجا بودنو جلب کنه:
_ آ...آب.. ت..تش..نمه ..

نگاه ریچارد به سمت تخت برگشت، با دیدن تکون خوردن لبهای اون فرد زخمی، به سمتش رفت.
لبهاشو به گوشش نزدیک کرد و زمزمه آرومشو شنید.
× به سرورمون اطلاع بدین که اون آدم زخمی بهوش اومده، یکمم آب براش بیارید.

سرباز چشمی گفت و بعد از اینکه ظرف آب رو به ریچارد تحویل داد رفت تا به ولیعهد خبرو برسونه.

ریچارد لیوان آب رو به لبهای الکساندر نزدیک کرد .
الکساندر با ولع آب رو نوشید و وقتی که احساس کرد که سیراب شده سرشو عقب کشید.
_م..ممنون..

ریچارد لبخند کمرنگی زد و الکساندر رو ، روی تخت گذاشت.
+بالاخره زیبای خفته بیدار شد؟

ریچارد با شنیدن صدای ولیعهد ، از جا بلند شد و ادای احترام کرد.

× سرورم . اومدین؟

+ حالش چطوره؟

چشمهای الکساندر سعی کردن از هم فاصله بگیرن تا بفهمه چه کسی اونو مخاطب قرار داده.

از لای پلکهای نیمه بازش مردی قد بلند رو دید که موهاش به رنگ طلایی بود و لباس سفیدی که به تن داشت اونو بیش از حد رویایی نشون میداد.
از دیدن صورت اون مرد عاجز بود چون چشماش کمی تار میدید.

_ م..من.. کجام؟

ریچارد با اشاره ولیعهد جوابشو داد:

× تو توی مرز بین فرانسه و ایتالیا با دستای بسته و زخمی رها شده بودی.
ما برای شکار رفته بودیم که تورو اونجا پیدا کردیم.

فرانسه؟ عالی شد.
اون الان توی کشور دشمن بود و چه تقدیر مزخرفی داشت براش رقم میخورد!
مردم کشورش قصد جون اونو داشتن و اون به دست کشور دشمن نجات پیدا کرده بود.

+ اسمت چیه مرد جوان؟

لبهاشو از هم باز کرد:
_ اس..مم..ال..

قبل از اینکه بتونه جمله اشو تموم کنه یه خدمتکار وارد اتاق شد:
* سرورم وقت سِرو شامه. نامزتون منتظر شما هستن.

ولیعهد سری تکون داد و گفت:
+ ریچارد لطفا همینجا بمون. لیزا غذای این دو نفرو بیار به اتاق .

خدمتکار چشمی گفت و راهو برای ولیعهد باز کرد.

وقتی صدای قدمها دور شد ، الکساندر به چشماش بیشتر فشار آورد تا بتونه از هم بازشون کنه.
_ اون.. اون شخص کی بود ؟

× ‌ولیعهد کشور فرانسه ، شاهزاده ادوارد .

لعنتی !
بین اینهمه آدم توی فرانسه ، اون دقیقا باید به دست ولیعهد نجات پیدا میکرد؟

خدمتکار سینی غذا رو براشون آورد.
ریچارد با صبرو حوصله بهش کمک کرد که غذاشو بخوره.

_ م..ممنونم ژنرال.

× از کجا فهمیدی من ژنرالم؟

_ از.. درجه ها و .. لباستون .
امیدوارم .. بتونم...جبرانش کنم...

ریچارد لبخند کمرنگی زد:
× فعلا سعی کن سلامت بمونی، برای جبرانش وقت هست.

الکساندر دیگه حرفی نزد و اجازه داد ریچارد بهش غذا بده.

••
حمایت، ووت و کامنت فراموش نشه!

" 𝐏𝐞𝐭𝐢𝐭 𝐋𝐚𝐩𝐢𝐧 "Where stories live. Discover now