"𝐹𝑖𝑟𝑠𝑡 ℎ𝑢𝑔"

243 36 31
                                    

هوا ابری بود.
ریچارد وارد مقر فرماندهی شد و با هنری ای رو به رو شد که مشغول آموزش دهی به سربازهای جدید بود.
طوری که فریاد می‌زد و نکات جنگی رو بهشون گوشزد میکرد بیشتر جذابش میکرد.
قدمی به سمتشون برداشت ، سربازها با دیدن ژنرال تعظیم کردن.
برای هنری سخت نبود که حدس بزنه کی پشت سرشه؛ بدون توجه به چیزی یا کسی سربازهارو مرخص کرد و به سمت مخالف ریچارد راه افتاد.
زیر لب باخودش حرف میزد که با شنیدن صدای ریچارد وایساد:
+ هنوزم وقتی عصبی میشی یا کلافه‌ای زیر لب غر میزنی و با خودت حرف میزنی..پس اونقدرا هم عوض نشدی..

هنری پوزخند تلخی زد:
_ همین که تو عوضی شدی بس بود..
خواست بره که مچ دستش توی دستای ژنرال اسیر شد.

_ ولم کن..
+ ازم متنفری هنری؟
هنری سکوت کرد و نگاهشو به پشت سر ژنرال دوخت.
سرباز بهشون نزدیک شد و بعداز ادای احترام گفت:
* ژنرال ، فردی به اسم جونگ‌کوک اومده اینجا و با شما کار داره..

هنری دستشو از دست ژنرال بیرون کشید و به راهش ادامه داد.
بغض سنگینی توی گلوش بود.
هر قدمی که برداشت دعا میکرد ژنرال صداش کنه یا دنبالش بیاد ولی وقتی چیزی حس نکرد به پشت سرش نگاه کرد و دید که ریچارد ازش در حال دور شدنه..

_ پرسیدی ازت متنفرم؟ آره متنفرم ولی از تو، نه از خودم، از قلبم ، از این عشقی که دارم و ضعیفم میکنه متنفرم ژنرال ..

گفت و اجازه داد قطره اشک روی صورتش سر بخوره.

•••
تهیونگ بعد از در زدن وارد اتاق شد، به پدرش ادای احترام کرد و گفت:
+ با من کاری داشتین پدر؟
× البته که کار داشتم ادی..
شنیدم که تو سر لیدیا داد زدی و باهم دعوا کردین..

البته که موضوع لیدیا بود..
وگرنه پدرش چه کاری میتونست با پسرش داشته باشه؟

+ این یه بحث کوچیک بین منو اون بود فکر نمی‌کنم لزومی داشته باشه براتون توضیح بدم..
هرچند که لیدیا به طور کامل بیانش کرده..

× اون دختر همسرته ‌‌.. ملکه آینده فرانسه اس..
+ برام اهمیتی نداره ، این نامزدی از اولم برای منفعت شما بود نه علاقه من..

و خواست از اون اتاق نحس بیرون بیاد که صدای پدرشو شنید:
× حواستو جمع کن ادوارد ..
سعی نکن با اون دختر بد رفتاری کنی ..

+ منو تهدید نکنین سرورم ،
من دیگه اون پسر 16 ساله نیستم ..
اگر خیلی نگران لیدیای عزیزتون هستین میتونیم نامزدی رو بهم بزنیم و شما باهاش ازدواج کنید ..

× دهنتو ببند ادوارد ..
و خواست سیلی ای به صورتش بزنه که تهیونگ دستشو  گرفت:
+ گفتم که ، من دیگه اون پسر بچه 16 ساله نیستم که با گرفتن جون بهترین دوستم و یا مادرم منو تهدید کنید..
حالا این منم که به شما هشدار میدم سرورم ، مواظب خودتون باشید..

" 𝐏𝐞𝐭𝐢𝐭 𝐋𝐚𝐩𝐢𝐧 "حيث تعيش القصص. اكتشف الآن