"𝑃𝑎𝑙𝑎𝑐𝑒 𝑜𝑓 𝑉𝑒𝑟𝑠𝑎𝑖𝑙𝑙𝑒𝑠"

213 39 12
                                    


.
.
کاخ ورسای از تصوراتش خیلی زیباتر بود.
کالسکه جلوی ورودی قصر نگه داشت.
ریچارد بعد از پیاده کردن شاهزاده ادوارد و دوشس لیدیا ، به سمت کالسکه‌ی جونگ‌کوک رفت و بهش کمک کرد پیاده بشه.
قلب هنری با دیدن ریچارد کنار اون آدم فشرده میشد.
احساس می‌کرد کل کاخ روی قفسه سینه‌اش آوار شده و راه نفسشو بسته.
بی حرف به ولیعهد ادای احترام کرد و با قدمهای شل و اهسته به سمت مقر فرماندهی رفت.
به دستور ولیعهد، از اون فرد زخمی در اتاقی نزدیک به اتاق خودش نگهداری میشد.
ریچارد بعد از رسوندن جونگ‌کوک به اتاقش و سپردن اون به جان، به سمت مقر فرماندهی رفت.

جونگ‌کوک چرخی توی اتاق زد و روی تخت نشست.
دلش برای مادر و پدرش و قصر خودشون تنگ شده بود.
پوزخند زد ؛ کدوم قصر؟ کدوم مردم؟ کدوم کشور؟
همونایی که بهش پشت کرده بودن؟
_ فراموشش کن ال..جونگ‌کوک..
زندگی قبلیتو فراموش کن و یه زندگی جدید بساز‌..
چاره ی دیگه‌ای هم نداری، همه فکر میکنن ولیعهد ایتالیا همراه پدر و مادرش کشته شده، تو عملا یه مرده به حساب میای ..

نمیدونست سرنوشت براش چه بازی‌ای تدارک دیده ولی حالا که اینجا بود ، باید زندگی میکرد.
تقه‌ای به در اتاق خورد و جان وارد شد:
_ قربان، شاهزاده ادوارد مایلن شمارو ببینن.

جونگ‌کوک سری تکون داد و همراه مرد به دیدن شاهزاده رفت .

••
× من هنوزم میگم اشتباه کردیم اونو آوردیم.
+ بسه لیدیا..
× چرا بسه ته؟ تو میدونی چه کار خطرناکی کردی؟

+ کمک کردن من به یه آدم زخمی چه خطری داره؟

× اگر جاسوس باشه؟ اگر توطئه دشمن باشه چی؟

+ تو کل مسیر با این حرفات سرمو درد اوردی، خواهش میکنم برگزد به اتاقت و برای مهمونی اشرافیت حاضر شو.

× من نامزدتم ، نمیتونی منو از خودت برونی ..

+ لیدیا به خاطر مسیح ، ولم کن.

لیدیا با حرص از اتاق بیرون رفت و به جونگ‌کوک زخمی که در آستانه ورود به اتاق بود و حرفاشونو شنیده بود ، تنه زد.
جونگ‌کوک با لبخند تلخی وارد اتاق شد و ادای احترام کرد‌.
ادوارد چنگی به موهای طلاییش زد و ازش خواست که بشینه..

+ خب اسمت جونگ‌کوک بود درسته؟
_ بله سرورم.
+ جونگ‌کوک چه کارایی بلدی؟
_  من به زبان ایتالیایی مسلطم سرورم.
+ خوبه، پس یعنی میتونی توی انجام کارهای مربوط به ایتالیا ، مثل ترجمه نامه و قراردادها کمک کنی؟ یا اینکه اسناد رو بررسی کنی؟
_ البته سرورم.
+ خوبه پس از امروز تو رو به عنوان نماینده خودم توی این زمینه منصوب میکنم.
_ لطف شمارو میرسونه.
+ امیدوارم جواب اعتمادم رو با صداقت و درستی بدی .
_ بزرگترین چیزی که از پدرم یاد گرفتم همین مسئله شرافت و درستیه .
شما جون منو نجات دادین ، من به شما یه زندگی و یه عمر بدهکارم.
مطمئن باشید که جبرانش میکنم.

تهیونگ لبخند زد .
+ خوبه ، خیلی خوبه .. این چند روز رو استراحت کن تا زخمت بهتر بشه،  میتونی بعدش کارتو شروع کنی  اگر چیزی لازم داشتی به جان یا ریچارد بگو..

_ بله سرورم

+ میتونی بری .

از چاش بلند شد و ادای احترام کرد.
به همراه جان از اتاق خارج شد.
_ چیزی میل دارین قربان؟
_ فقط یکم سوپ .. اگر امکانش هست البته...
_ شما استراحت کنید، درخواستتون انجام میشه .

جونگ‌کوک سری تکون داد و وارد اتاقش شد.
روی تخت دراز کشید و به حرفای ولیعهد فکر کرد:
_ ولی چه موهای پُر و قشنگی داشت ، چه صدای بم و مردونه ای...
عایش.. فکر کنم دیوونه شدم ..

••

های پارت جدید خدمت شما!
دوست دارین معرفی شخصیت داشته باشیم؟

" 𝐏𝐞𝐭𝐢𝐭 𝐋𝐚𝐩𝐢𝐧 "Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ