" 𝑆𝑒𝑐𝑟𝑒𝑡𝑠 𝑎𝑟𝑒 𝑟𝑒𝑣𝑒𝑎𝑙𝑒𝑑 "

117 22 5
                                    


روزها از پی هم گذشتن و حالا جونگ‌کوک مدتی میشد که توی کارها به تهیونگ کمک می‌کرد.
از نظر اون ولیعهد فرانسه،  زیادی مقتدر و آداب دان بود.
به معنی واقعی کلمه جنتلمن بود و میدونست با هرکسی چه رفتاری نشون بده .
شاهزاده ادوارد در برابر افراد مفسد و ظالم بی رحم بود و در برابر مردم ضعیف و مظلوم ، کاملا با تواضع و فروتنی رفتار میکرد، دقیقا کاری که یه پادشاه عادل باید انجام بده.
توجهات تهیونگ به جونگ‌کوک،  باعث میشد که حس های عجیبی رو توی قلبش احساس کنه.
اونها عادت کرده بودن شبها ، مدت زیادی رو توی باغ قدم بزنن و راجب کارهای روزانه‌اشون صحبت کنن.
تهیونگ به شنیدن شعرهای نو و کوتاه از زبون جونگ‌کوک عادت کرده بود و به همین دلیل بعد از پایان  صحبتاشون، جونگ‌کوک شعر جدیدی رو برای ولیعهد میخوند و بعد از اون ، تهیونگ تا دم در اتاقش همراهش میومد.

داستان ریچارد و هنری هنوزم ادامه داشت.
هنری نمیتونست ظلمی که در حقش شده بودو ببخشه و ریچارد نمیدونست به چه دلیلی داره مجازات میشه.

•••
هنری با دقت زیادی مشغول آموزش افراد جدید بود و ریچارد از دور بهش خیره شده بود.
قلبش داشت خودشو میکشت تا یکبار دیگه هنری رو بین بازوهاش بگیره.

+ تو هرچقدر لجبازی هنری ، من صد برابر تو لجبازترم.

ریچارد زیر لب گفت و به سمت مقر فرماندهی پا تند کرد.
بین راه ، به سربازی گفت که به فرمانده هنری بگه که ژنرال قصد داره ببینتش .

مدت از قدم رو رفتنش توی مقر میگذشت که در آهسته باز شد.
_ عرض ادب ژنرال . منو احضار کردین؟

ریچارد نگاهی بهش انداخت:
+ دیگه بسه هنری .

_ چی بسه؟

ریچارد به سمتش رفت و محکم در آغوشش گرفت.

_ ولم کن .. چیکار میکنی؟

برخلاف تقلاهاش ، ریچارد محکمتر بغلش کرد:
+ غر بزن ، داد بزن ، اصلا با شمشیرت تقاص خشمتو که نمیدونم برای چیه، ازم بگیر ولی ازم دور نشو.
بفهم لعنتی !
قلبم داره بدون تو میمیره .
زندگیم بدون لبخندات و بوسه هات سیاه شدن .
صبح‌هام با شب هیچ فرقی نداره وقتی روی اون تخت خواب کوفتی که بیشتر شبیه تابوتمه ، بدون تو بیدار میشم و چشماتو نمیبینم.

_ جالبه .. تو نمیدونی من چرا ازت ناراحتم؟

+ نمیدونم عشق من .. بهم بگو تا بدونم و با کمال میل حاضرم تاوانشو بدم ..

بغض هنری شکست :
_ تو منو تو اردوگاه دشمن رها کردی تا بمیرم.
+ چی؟
_ اصلا برات مهم بود که من اسیر شدم؟ نه ..
وقتی هم که اون فرمانده‌ی عوضیشون..
ازت خواست که منو ببری و در عوضش جاسوسشونو پس بدی، مخالفت کردی و گفتی مرده یا زنده‌ی من برات فرقی نداره..
من خودم ، خودمو از دستشون نجات دادم‌..
خودم تلاش کردم ولی کلی زخم از اون روزها برام مونده.
بعد الان یادت افتاده که عاشقمی؟

ریچارد با بهت بهش نگاه کرد:
+ ه..هنری .. تو ... تو اسیر شده بودی؟

_ نگو نمیدونستی که خندم میگیره!
من خوب یادمه وقتی فرمانده‌ی اسپانیا نامه‌ی مهر و موم شده‌ی تو رو پرت کرد جلوی پام ، چقدر تلاش کردم که از پا در نیام.
روزها و شبها زیر شکنجه ، توی زندان مدام با خودم میگفتم ، اون میاد ..
ریچارد میاد و نجاتت میده ..
اون اجازه نمیده تو بمیری ..
هر روزی که گذشت من بیشتر مُردم و تو نیومدی..

صورت هنری حالا خیس از اشک بود..
ریچارد تموم اشکهاشو بوسید:
+ به مسیح قسم من نمیدونستم ..
من توی حمله‌ی ناگهانی سپاه اسپانیا ، به شدت زخمی شدن و تا ماه‌ها بیهوش بودم.
اصلا .. مگه میشه تو نباشی و من زنده بمونم؟
فکر میکنی من انقدر پست و بزدلم که عشقمو بین یه مشت گرگ تنها بذارم؟
من تمام مدتی که تو ، زیر شکنجه بودی که البته الان دارم میفهمم ، بیهوش بودم.
از هیچ کدوم اون حکم و نامه هایی که گفتی خبر نداشتم..
به چشمات قسم.. هنری باورم کن.

_ تو .. تو زخمی بودی؟

+ میتونی مجازاتم کنی .. ولی من ..

_ تو زخمی بودی ریچارد؟

+ آره آمور میا .. زخمی بودم .
خنجر دشمن به زهر آغشته بود و قفسه سینمو شکافته بود.

هنری با اشک دکمه های لباس ریچاردو باز کرد :
_ ببینمش.. میخوام زخمتو ببینم ..

+ نه ..

اما هنری، دستای ریچارد رو پس زد و دکمه هاشو باز کرد.
با دیدن رد زخمی که نشون از عمیق بودنش میداد بار دیگه اشکهاش چکیدن.
_ من .. من بمیرم .. این زخم..

دستای هنری با نرمی و لرزش روی زخم نشستن.

+ من هنوز باور دارم اگر تو ببوسی زخمامو، خوب میشن..

هنری بی حرف لبهاشو روی رد زخم ریچارد گذاشت و اجازه داد دستهای قوی ژنرال دور کمرش حلقه بشن و اونو به تنش فشار بدن .

+ گریه نکن آمور میا..
من پیداش میکنم اون کسی که این بلاهاروسرمون آورده و باعث شده تو ماها ازم دور باشی و درد بکشی..

_ پیداش کن ریچارد.

ریچارد بوسه‌ای روی موهای طلایی پسر نشوند:
+ پیداش میکنم.. ولی قبلش بگو که منو میبخشی چون نیومدم نجاتت بدم..

هنری با شرمندگی نگاش کرد:
_ تو باید منو ببخشی ریچارد.
اینهمه وقت سر هیچ و پوچ جفتمونو آزار دادم.

+ تو اگر منو بکشی هم من میبخشمت عشق من.

هنری چیزی نگفت و چشماشو بست.
دستاشو دور ریچارد محکم تر کرد و پذیرای بوسه های مرد شد.

•••

اینم از این..
بالاخره فهمیدین چرا هنری با ریچارد بد بود‌.
ولی به نظرتون کیه که اینکارو کرده؟!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 15 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

" 𝐏𝐞𝐭𝐢𝐭 𝐋𝐚𝐩𝐢𝐧 "Where stories live. Discover now