" 𝑴𝒚 𝑵𝒂𝒎𝒆 𝒊𝒔 𝑱𝒖𝒏𝒈𝒌𝒐𝒐𝒌 .."

309 47 17
                                    


.
.
.
بعد از اینکه غذاشو خورد، ریچارد اونو روی تخت دراز کرد و پتوشو مرتب کرد.
× استراحت کن، اگر چیزی هم لازم داشتی کافیه من یا یکی از سربازارو صدا کنی .

_ ژنرال ؟

× بله؟

_ چرا بهم کمک میکنید؟ ممکنه من دشمن شما باشم.

× شاهزاده همیشه میگن قبل از هرچیزی یه جنگجو باید باوفا و جوونمرد باشه.
رها کردن تویی که زخمی بودی کار ناعادلانه ای بود.

لبخند کمرنگی روی لبهای الکساندر نشست :
_ به جبران این خوبی ، میتونم اسممو بهتون بگم.

ریچارد لبخند زد:
× مشتاقم بدونم.

_ اسمم ..ال .. جونگ‌کوکه..

× خوشبختم جونگ‌کوک، منم ریچارد آدامو هستم .
حالا دیگه هه استراحت کن.

جونگ‌کوک سری تکون داد و ریچارد درو پشت سرش بست .

* قربان؟
× چیشده؟
* ولیعهد توی باغ هستن و باهاتون کار دارن.
× بسیار خب میتونی بری

قدمهاشو به سمت باغ کشوند .
ب

ا دیدن شاهزاده ادوارد در کنار فواره‌ی آب ، بهش ملحق شد:
× عصر بخیر شاهزاده.
+ عصر بخیر ریچارد. چیزی فهمیدی؟!
× فقط اسمشو ..
+ خب ؟
× اسمش جونگ‌کوکه.

شاهزاده سری تکون داد که با صدای شیهه اسبی به خودشون اومدن و به سمت در ورودی نگاه کردن.

پسر جوان وزیبایی با موهای طلایی از اسب پایین پرید.
ریچارد آب گلوشو قورت داد و سعی کرد خودشو بی تفاوت نشون بده.

+ هنری؟
- عصر بخیر سرورم .
+ چیشده که اومدی اینجا؟
- شما باید فورا به فرانسه برگردین
+ چرا؟
- خبرای جدیدی از ایتالیا به دستمون رسیده.
+ چیشده؟
- شورشیای سلطنت طلب، خاندان سلطنتی ایتالیا رو ترور کردن.
همه کشته شدن حتی ولیعهد .

- حضور شما توی مرز بین فرانسه و ایتالیا خطرناکه سرورم.
× میرم‌ به همه بگم آماده رفتن بشن.
ادوارد سری تکون داد و گفت:
+ ریچارد؟
× بله سرورم..
+ اون فرد زخمی رو هم با خودمون به فرانسه میبریم.
+ بله قربان.

ریچارد پشتشو به اون دونفر کزد و وارد قلعه شد.
نگاه هنری دنبالش کشیده شد و این چیزی نبود که از چشمای تیزبین ادوارد دور بمونه.

+ جفتتون احمقین.

هنری لبخند تلخی زد و ادای احترام کرد.

••
جونگ‌کوک واقعا انرژی زیادی رو از دست داده بود، اما عظمت کاخ ورسای بهش یادآوری میکرد اون به طور جدی توی خاک دشمنه.
اگر از هویت اصلیش با خبر میشدن چی میشد؟
اونا حتما میکشتنش..
با چکیدن قطره ای پشت دستش ، سرشو به سمت آسمون گرفت.
داشت بارون میومد.
لبخند زد.
مادرش همیشه میگفت الکساندر توی یه شب بارونی به دنیا اومده.
تو یه شب بارونی به دنیا اومد و
یه شب بارونی همه زندگیشو ازش گرفت.

ریچارد اسبشو به کالسکه‌ی جونگ‌کوک نزدیک کرد:
× حالت خوبه جونگی؟
_ من خوبم ژنرال ..
× کالسکه سواری برات سخت نیست؟
_ نه همه چی مرتبه.
× خوشحالم اینو میشنوم.

ریچارد بهش لبخند زد و هنری نمیدونست چرا قلبش درد گرفته !

اسبشو جلوتر برد و گفت:
- داریم می‌رسیم.

" 𝐏𝐞𝐭𝐢𝐭 𝐋𝐚𝐩𝐢𝐧 "Where stories live. Discover now