part.2.

75 25 31
                                    

با حس سرمای شدیدی چشماشو همراه هینی بلندی باز کرد..
نفسش هنوز تندو چشماش از دیدن مکانی که نمیدونست کجاست گرد بود..
پاهاش زمینو لمس میکرد اما اطرافش پر شده بود از ابر‌هایی که طوفانی دورش میچرخیدن..

دور خودش چرخید تا بلکه راه خروجی پیدا کنه اما انگار وسط گردبادی از ابر گیر کرده و هیچ فراری امکان نداشت..

-اگر اشتباه نکرده باشم.. بعد از این جنگله..

شنیدن صدایی پشت سرش باعث شد بچرخه و ترسیده به مردی قد بلند خیره بشه که موهایی قهوه‌ای داشت و کتابی قطور توی دستش بود..
قدمی سمتش برداشت تا بلکه اون بتونه نجاتش بده اما به ثانیه نرسید تصویرش همراه ابرها دودو با طوفان هم‌قدم شد..

-سوهو عجله کن..

صدای فریادی باعث دوباره چرخیدنش شدو شاهد پسری بود که با چهره‌ای نگران سمتش می‌دوید.. پسری که هیچ شباهتی به تصویر قبلی نداشت و موهای شیری رنگی رو به رخ میکشید..
خیلی ازش فاصله نداشت و سوهو با ترس برخورد قدمی عقب برداشت اما دقیقا جلوی صورتش بازم دودو با ابر‌ها همراه شد..
نفسش لرزون از سینه‌اش بیرون جهید.. نگاهشو چرخوند به امید درک جایی که اسیرش بود..
ولی ابرها آهسته توی آتشی شعله‌ور گم شده و سوهو وسط جنگلی که می‌سوخت گیر افتاد..
دستاش مشت و ترسیده دور خودش چرخید تا بالاخره چشمش به دختری افتاد که با گریه روی زمنی زانو زده و سرشو پایین انداخته بود..
اونم مثل خودش گم شده؟؟
قدمی مر تردید سمتش برداشت اما.. با نشستن پسری کنارش متوقف شد..
چشما‌ها لبخندش بغض داشت.. و موهای سیاه شلخته‌اش نشون میداد خیلی با شعله‌های مدگ اطرافشون دست و پنجه نرم کردن..
دستای آغشته به خاکسترش روی شونه‌های لرزون دخترکی که موهای اناریش کمی سوخته به نظر میرسید گذاشت و زمزمه کرد

-سوهو از پسش برمیاد..

چشمای سوهو گردو متعجب سرشو به طرفین تکون داد.. نمی‌فهمید چه خبره..
دخترک لرزون دستایی که گردنبندی رو حمل میکرد بالا آورد و با لبخندی غمگین حرفشو به گوشش رسوند

-از پسش.. برمیان..

شکه قدمی عقب گذاشت و چرخید تا فرار کنه از جنگلی که هر لحظه بیشتر از قبل توسط شعله‌های آتش بلعیده میشد.. اما اینبار.. با دیدن کسی بین جنگل سوخته که شنلی نیلی رنگ به تن داره و پشت بهش ایستاده دستاش مشت و قدم‌های ترسیده‌اش عقب برداشته شد.. همین الان شعله‌ها رو دید.. چجوری الان ازش جز خاکستر چیزی نمونده؟؟

-آگات رو بپذیر..

زمزمه‌ی وحشت‌آفرین و در عین حال تاکید‌وارش رو شنید.. و آهسته دور و دورتر شد تا جایی که میون انبوهی از کسایی که شنل های سیاه رنگ به تن داشتن گم شد..

و سوهو دقیقا وسط جنگی بود که نمیدونست حتی بین چه موجوداتیه..
هانبوک توی تنشون رو میدید.. و شگفت به افرادی که با بالهای روی دوششو به پرواز در اومده بودن خیره میشد..

agateTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang