💫212👁

112 4 0
                                    


🍫مهران🍫

ته قلبم ناراحت بود اما وجود این سزار برام خیلی شیرین بود!
میخواستم ناز کنم.
اصلا به من چه میخواست نازم رو نکشه که اینقدر لوس بشم و بد عادت!

اخمو نگاهش کردم:
فکر کردی بعد حرفی که زدی بهت میگم آفرین و لبخند میزنم و یا بوسش میکنم؟!

لبخند کجی زد و گفت:
خیله خب تو نکن...خودم میدزدمشون ازت!

یهو قلقلکم داد که خندیدم و لب زد:
این از لبخندت...

از پشت گردنم گرفت و لباش رو روی لبام کوبید و بوسید و گفت:
اینم از بوسه ات...

چشم غره ای براش رفتم و گفتم:
برو اون ور پیرمرد بدجنس!

اخمی کرد و از فکم گرفت و نزذیک لبام گفت:
به نظرت باید با این پسر کوچولوی تخس چیکار کنم؟!

معصومانه نگاهش کردم و گفتم:
بغلش کنی...بوسش کنی...نازش کنی...

لبخندی با عشق زد و روی پیشونیم رو بوسید و نوک بینی ام رو گرفت و کشید و گفت:
چشم این پدرسوخته جون بخواد اصلا!

با درد خندیدم که گفت:
بیا بریم بالا یه چیز بخوریم و بریم سر کار جناب دکتر!

بعد اینکه یه چیزی خوردیم وارد اتاق شدم تا لباس بپوشم.
یه دست لباس روی تخت بود که رفتم سمتش و سزار سمت کمد رفت و گفت:
تازه برات گرفتم...بپوش ببین اندازهت هست؟!

لبخندی زدم و پیرهن مردونه ی مشکی و شلوار لی مشکی رو سریع پوشیدم.
با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:
از کجا میدونستی سایزم رو؟!

لبخندی زد و گفت:
از رو لباس های دیگه ات دیدم!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now