💫273👁

66 4 0
                                    


🍫مهران🍫

با حس خستگی از دیدن مریض های مختلفی که بابت نبودنم حسابی شاکی بودن سرم رو روی پشتی مبل گذاشتم و چشام رو بستم.

با حس کردن انگشت هایی روی شقیقه هام لبخندی با عشق زدم.
وقتی لبخندم رو دید خم شد و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
نمیتونی فکر کنی که چقدر حس خوبی داره عشقت کسی واسه خودش!

با ذوق خندیدم و دستش رو گرفتم و بوسیدم و با ناز و لبای آویزون گفتم:
خسته ام...

کنارم نشست و سرم رو روی سینه اش گذاشت و روی لبام رو بوسید و گفت:
خب پس من اینجا کی هستم...هوم؟!مگه نه اینکه پیشت موندم تا ناز جنابعالی رو بکشم؟!

لبخند دندون نمایی زدم و و سرم رو محکم به سینه اش چسبوندم که تو گلویی خندید و روی موهام رو بوسید و نوازش کرد.
وقتی در اتاقم زده شده با حدس اینکه باز هم مریض باشه آهی کشیدم.

سزار خندید و گفت:
پاشو گل پسر باید وظیفه ات رو همیشه بدون هیچ اعتراضی انجام بدی!

رفت سمت در و در رو باز کرد.
پشت میزم نشستم و تا سزار بره بیرون و بیمار بیاد تو.
وقتی مکثش رو دم در دیدم مشکوک شدم و لب زدم:
سزار چیزی شده؟!بهشون بگو بیان تو دیگه!
سری تکون داد.

نگاهش اما پر از نگرانی بود!
وقتی رفت بیرون نگران منتظر ورود شخصی که باعث حال بد سزار شد شدم.

در رو کامل باز کرد و بالاخره اومد داخل.
شوکه به آیدن چشم دوختم!
با نگاه معصومی لب زد:
سلام مهران!

به قدری عصبی شدم که نمیتونستم نفس بکشم.
از جام بلند شدم و گفتم:
برو بیرون...

دست هاش رو به معنی تسلیم بالا برد و گفت:
مهران به خدا میخوام توضیح بدم...

اخمی کردم و گفتم:
چی رو توضیح بدی؟!هان؟!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now