☀حسین☀کنار عرفان نشستم که دستش رو انداخت دورم.
با لبخندی رو به شاهان گفتم:
خب بهتره براش هدیه بخری...ببین چی دوست داره براش ببر شاید بهتر جواب داد معذرت خواهیت!خندید و تایید کرد و گفت:
آره میخوام همینکار رو بکنم!پویا با لبخند شیطونی رو به عرفان گفت:
بازم از اون نوشیدنی ها داری؟!عرفان لبخند کجی زد و گفت:
بهتر نیست امشب رو بیخیالش بشیم؟!منظورشون رو فهمیدم و کمی عصبی شدم.
شاهان شونه ای بالا انداخت و گفت:
برو بیار بابا بی جنبه که نیستیم!پارسا سکوت کرده عین من هیچی نمیگفت و انگار نمیخواست فاز مخالف بزنه با جمع!
عرفان نگاهی بهم کرد که لبخند نصف و نیمه ای بهش زدم.
بلند که شد بره منم لیوان شربتم رو روی میز گذاشتم و باهاش رفتم.
وارد اتاق کوچیکی توی ویلا شد که پر از طبقه بود و توی هر طبقه تعداد زیادی الکل و شراب و ویسکی و...وقتی نگاه های متعجبم رو دید گفت:
برای بابام و عمومه...وقتی با دوست هاشون میان اینجا یه عالمه میخرن از اینا و دورهمی میگیرن!
سری تکون دادم و نگران گفتم:
عرفان فقط لطفا تو کم بخور...با بقیه کاری ندارم!سری تکون داد و گفت:
میدونی که منم ناراضی بودم...فقط نمیخوام بچه ها رو ناراحت کنم!تایید کردم که روی صورتم رو بوسید و یه شیشه و چند تا لیوان برداشت و از اتاق زدیم بیرون.