💫257👁

55 4 0
                                    

🔥عرفان🔥

خواست دوباره بهم بتوپه که با صدای حسین به سمتش برگشت.
حسین خیلی معصومانه لبخندی زد و گفت:
سلام...عارفه خانم...

عارفه یه آن آروم شد.
لبخند پت و پهنی زد و با انگشت نشونش داد و گفت:
معشوقه ی زیبات؟!

خندیدم و سری تکون دادم که حسین با خجالت نگاهم کرد.
عارفه یهو دویید سمتش و محکم بغلش کرد و گفت:
ووییی چقدر جیگری تووو...این عرفان لامصب شعور نداره اما سلیقه اش از ماله منم بهتره...اصلا اوففف...

حسین با نگاهش تمنا میکرد کمکش کنم.
با خنده رفتم سمتشون و بزور عارفه رو ازش جدا کردم و گفتم:
خیله خب بابا خوردیش...گل پسرم آب شد از خجالت...

حسین رو توی بغلم گرفتم و گفتم:
خب حالا چیکار میکنی میری هفته بعد بیای؟!

چشم غره ای رفت و گفت:
نخیر شما میری بیرون و منتظر هفته بعد میمونی!

آهی کشیدم و گفت:
خب ما که کاری بهتون نداریم...میریم اصلا ویلای حیاط پشتی...خوبه!

کیفظ رو پرت کرد روی مبل و گفت:
خیله خب هر کاری میکنی بکن اما جلوی چشم دوست هام آفتابی نشو...اونا فکر میکنن بپای منی و من اصلا این رو نمیخوام!

اخمی کردم و گفتم:
گفته باشم ها عارفه اگه بخوای یه غلط اضافی بکنی به این فکر نمیکنم چقدر اختلاف سنی داریم...

هولم داد و گفت:
بیا برو بچه...تو هنوز دهنت بوی سیر میده برای این لات بازی ها!

بعد شروع کرد به ادای من رو درآوردن که حرصی دست حسین رو گرفتم و بعد جمع کردن وسایلمون رفتیم سمت ویلای حیاط پشتی.

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now