💫214👁

110 4 0
                                    


🍫مهران🍫

نگاه بدی بهم کرد و بالاخره دستم رو ول کرد و رو به سزار گفت:
خیلی دکتر خوبیه اما شعورش تعطیله...سر به هواست کلا...

سزار تکخنده ای زد و گفت:
میدونم برای همینه که عاشقشم!

لبخندی با ذوق بهش زدم و مشتی به بازوی کامران زدم و گفتم:
دیدی مهم نظر تو نیست...مهم نظر مرد منه!

کامران خندید و لبخندی زد و گفت:
خوشحالم برات!

لبخندی زدم و بغلم کرد و روی دوشم رو بوسید و بوسیدمش و گفتم:
ممنونم رفیق!

ازم فاصله گرفت و زد روی دوشم و گفت:
از فردا دیگه درست بیا بیمارستان...مریض هات سراغت رو میگرفتن که الکی گفتم رفتی مسافرت!

سری تکون دادم و چشمی لب زدم که رفت بیرون.
برگشتم سمت سزار انگاری توی فکر بود!
رو به روش وایسادم و با لبخندی با عشق گفتم:
سزار؟!داری به چی فکر میکنی؟!به من؟!

رفتم و روی پاهاش نشستم که بهم نگاه کرد و با خنده گفتم:
من که اینجام دیگه نیازی نیست بهم فکر کنی عزیزم...

یهو از فکم گرفت و با چشای عصبی نگاهم کرد و لب زد:
دیگه نبینم بری توی بغل کسی...فهمیدی؟!

یعنی نفهمید که نگاه صمیمی من و کامران فقط دوستانه هست؟!
با لبای آویزون نگاهش کردم و لب زدم:
اما من و کامران فقط دوستیم...

بیشتر فکم رو فشرد که دردم گرفت و حرصی گفت:
مهران...فهمیدی؟!

تند تند سر تکون دادم و گفتم:
آی...خیله خب...فهمیدم!

💫Drown your gaze👁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora