پارت دهم

191 37 3
                                    

"از من میترسی؟" وانگجی دستش رو روی گونه ووشیان گذاشته بود به صورتش نگاه میکرد.

ووشیان از استرس میلرزید و چشمهاش رو محکم بسته بود. انگار منتظر بود که از این یاکوزای خشن کتک بخوره!

وانگجی چشمهاش رو بست و سرش رو پایین آورد، نفس عمیقی کشید و گفت: "رنگ آبی مجازه." دستش رو از روی گونه ی ووشیان برداشت و به طرف اتاقش رفت.

-"عه؟"

+"منظورم واسه لباساتونه. من رنگ آبی رو رجیح میدم."

ووشیان آروم اشکهای مزاحمی که از ترس چشمهاش رو خیس کرده بودن پاک کرد و گفت: "فقط همین یه رنگ؟ اما زرد که..."

وانگجی حرفش رو قطع کرد و گفت: "فقط آبی."

-"اما آبی خالی مثل این میمونه که..."

وانگجی سرش رو به طرف ووشیان چرخوند، ابرویی بالا داد و گفت: "مثل چی؟"

ووشیان هر دو دستش رو روی صورتش گذاشت و فورا گفت: "هی- هیچی!"

..........................

×"آخ... بسه..."

ووشیان تکونی خورد و خواب آلود گفت: "آیوآن..." دستش رو به سمت پسر کوچولو دراز کرد و آروم روی شونه ش گذاشت.

آیوآن در حالی که میلرزید گفت: "هممم... میترسم..."

ووشیان از خواب پرید و روی تخت نشست «داره خواب بد میبینه...؟» دستش رو روی بدن کوچولوی آیوآن گذاشت و تکونش داد: "آ-آیوآن... چیزی نیست آیوآن. میشه چشماتو باز کنی؟"

×"میترسم."

ووشیان کنار پسرک دراز کشید و پشونیش رو به پیشونی کوچولوش چسبوند و آروم زمزمه کرد: "همه چی روبه راه میشه. تو فقط چشماتو باز کن. مامانی هر کسی که بخواد توما رو بترسونه دعوا میکنه."

آیوآن یکی از چشماش رو باز کرد و آروم زمزمه کرد: "مامانی..."

ووشیان لبخندی به پسرک زد: "خیلی ترسیده بودی؟"

آیوآن با ناراحتی گفت: "اه... مامانی، میخوام برم پیش بابایی."

"با... بابایی؟" ووشیان با استرس بلند شد و گفت: "بهتره فردا صبح بریم پیشش. بابایی احتمالا الان خوابیده..."

آیوآن گریه کنان گفت: "من بابایی رو میخوام."

-"خیله خب، بریم پیش بابایی. دیگه گریه نکن."

ووشیان پسر کوچولو رو توی بغلش بلند کرد و از پله ها پایین رفت. همونطور که به طرف اتاق وانگجی میرفت با خودش گفت «میترسم... میدونم جلو پسرش شوتم نمیکنه بیرون...» رو به آیوآن کرد و گفت: "آیوآن هر اتفاقیم که بیفته، تو باید فرشته نجاتِ مامانی باشی، باشه؟"

آیوآن دستهاش رو باز کرد و رو به اتاق پدرش گفت: "اه! اگه بابایی عصبانی بشه آیوآن از مامانی مراقبت میکنه!"

ᴡʜᴇɴ ᴛʜᴇ ʏᴀᴋᴜᴢᴀ ꜰᴀʟʟꜱ ɪɴ ʟᴏᴠᴇWhere stories live. Discover now