پارت نوزدهم

205 31 8
                                    

-"لان... ژان... هاااااهههه..."

کوبوتا پشت در اتاقی که وانگجی و ووشیان توی اون بودن ایستاده بود و به صداهای اونها گوش میداد. دیگه کاملا مطمئن شده بود که وانگجی و ووشیان با هم رابطه ای غیر از اون قرارداد دارن. "هووومم..." ی گفت و از اونجا دور شد.

........................

"ببرش تو تختش..."وانگجی پسر کوچولوش رو در حالی که کت خودش رو دورش پیچیده بود و خوابونده بود به کوبوتا داد. به طرف پله ها چرخید و خطاب به کنتا و کوبوتا ادامه داد: "من میرم بخوابم. کسی مزاحم خوابم نشه. اگه آیوآن بیدار شد آرومش کنین."

کنتا "چشم" ی گفت و کنار کوبوتا ایستاد. در سکوت با تعجب به وانگجی نگاه میکرد که از اونها دور میشد. آروم گفت: "داره میره پیش وی ووشیان..."

کوبوتا لبخندی زد و گفت: "عیب نداره. نگران نباش... به نظرم جفتشون نیازه که با هم حرف بزنن. نگرانم که قرارداد بینشون هرلحظه منتفی بشه." و خنده ای کرد.

کنتا تایید کرد: "خب، بدم نمیشه."

آیوآن تکونی خورد و ناله ی کوچیکی کرد.

="اه، ببریمش تو اتاقش؟"

×"آره."

........................

ووشیان توی حموم برهنه جلوی آینه ایستاده بود و مشغول سشوار کردن موهاش بود. با خودش گفت «مردم مجبورا هر روز خدا آرایش کنن؟ واای...» با صدای باز شدن درِ حموم به طرف صدا چرخید.

وقتی وانگجی رو دید به سرعت سعی کرد بدنش رو با دستهاش بپوشونه و با خجالت گفت: "چ- چیکار میکنی؟ وا- وایسا..."

وانگجی با قدم های آهسته به ووشیان نزدیک شد.

-"صبر کن... هنوز چیزی تنم نیست...! لان... لان ژان..."

وانگجی بدون توجه لبهاش رو روی لبهای ووشیان گذاشت و بوسه ی کوتاهی بهشون زد. سرش رو عقب برد و آروم گفت: "نمیخوام مجبورت کنم. اگه بگی نه تمومش میکنم."

ووشیان دستش رو روی دیک وانگجی کشید: "اینجات..." خودش رو به وانگجی چسبوند و ادامه داد: "بذار لمسش کنم."

وانگجی لبخند محوی زد: "هر چقدر که دلت میخواد لمسش کن."

........................

-"همم... اههه... همممم..."

وانگجی روی بدن ووشیان خیمه زده بود و با ولع لبهای ووشیان رو میبوسید.

ووشیان دستهاش رو دور گردن وانگجی حلقه کرد و بوسه رو شکست: "آیوآن کجاس...؟"

وانگجی از روی بدن ووشیان بلند شد و کنار تخت، روبروی ووشیان ایستاد. درحالی که جلیقه اش رو از تنش درمیاورد گفت: "کنتا مراقبشه."

ووشیان روی تخت نشست. لبخندی زد و گفت: "اگه اینطوره که، صبح زود باید پاشم برم پیشش... هاهاها..."

"نگران فردا نباش و رو کاری که الان داری میکنی تمرکز کن." وانگجی پیراهنش رو از تنش در آورد و روی زمین انداخت.

ووشیان از این حرف جا خورد. بی صدا مشغول درآوردن حوله از تنش شد. ناگهان نگاهش روی تتویِ پای وانگجی خشک شد و بی اختیار دستش رو روش کشید.

"پدرم همین تتو رو روی پای راستش داره." شلوارش رو کامل درآورد و ادامه داد: "واسه همین منم تتو مشابهش رو روی پای چپم زدم. از زمان جوونیام دارمش."

"دلم میخواد..." ووشیان دستش رو روی رون وانگجی کشید و با چشمهای خمارش بهش نگاه کرد: "لیسش بزنم." سرش رو جلو برد و آروم زبونش رو روی تتوی وانگجی کشید. ووشیان دیک بزرگ وانگجی رو توی دستش گرفت و زبونش رو روی اون کشید.

"هممم..." وانگجی از برخورد زبون ووشیان با پوست بدنش لرزید: "وی یینگ..." ووشیان رو توی بغلش بلند کرد و روی چهار دست و پا چرخوندش روی تخت.

ووشیان با تعجب سرش رو چرخوند و به وانگجی نگاه کرد: "وا- وایسا، چکار میکنی؟ اگه بری اتاق آیوآن کلی لوسیون پیدا میکنی. لطفا..."

وانگجی با دستهاش دو طرف باسن ووشیان رو باز کرد: "نمیخوام از لوسیونهای پسرم واسه اینکارا استفاده کنم." خم شد و زبونش رو روی سوراخ ووشیان کشید.

"اهههه... همممم...! اهههه!" ووشیان از این کار وانگجی لرزید. سرش رو روی تخت گذاشت و ناله کرد. دستش رو روی سر وانگجی گذاشت و بع عقب هل داد: "لا- لان ژان! لان ژان! ب- بسه! دیگه تحملشو ندارم... بجنب..."

وانگجی بلند شد و بین پاهای ووشیان زانو زد: "قراره بهت سخت بگذره."

ووشیان درحالی که میلرزید با چشمهای خمار از شهوتش به وانگجی نگاه کرد: "من چیزیم نمیشه... هاااه..."

وانگجی دستهاش رو دو طرف بدن ووشیان روی تخت گذاشت. دیکش رو روی سوراخ ووشیان گذاشت و کمی از اون رو داخل کرد.

ووشیان از درد کمی چشمهاش رو روی هم فشرد: "همشو یهو بکن تو... اگه آروم بکنیش تو سختتره..."

"با این حرفات داری دیوونم میکنی..." کمرش رو تکون داد و کل اون حجم سفت رو یکباره به داخل کوبید.

ووشیان لرزید و شروع کرد به ناله کردن. وانگجی ضربه های محکمی رو به داخل حفره ی تنگ و داغ ووشیان میکوبید و ناله های پسر رو بیشتر میکرد.

دیکش رو بیرون کشید و بدن ووشیان رو چرخوند. دیکش رو روی دیک ووشیان گذاشت و توی دستش پمپشون کرد. خم شد و نیپل های ووشیان رو توی دهنش کشید.

"لا- لان ژان..." ووشیان دستش رو روی سینه ی وانگجی گذاشت و کمی به عقب هل داد: "وا- وایسا لان ژان... حس عجیبی دارم. فکر کنم دارم..."

وانگجی با لحن ملایمی گفت: "عیب نداره میتونی ارضا شی."

ووشیان دستش رو جلوی دهنش گرفت و با خجالت گفت: "میخوای مسخرم کنی..."

وانگجی عقب کشید و با تعجب گفت: "کصخلی؟ قرار نیست برم جار بزنم بگم کردمش تو و کمتر از 5 دقیقه درش آوردم!"

" تو یِ..." ووشیان روی تخت نشست و با ناراحتی به وانگجی خیره شد و شروع به غر زدن کرد.

ᴡʜᴇɴ ᴛʜᴇ ʏᴀᴋᴜᴢᴀ ꜰᴀʟʟꜱ ɪɴ ʟᴏᴠᴇWhere stories live. Discover now