با صدای یه نفر چشمام رو باز میکنم. به زحمت جلوی خمیازه ای که میخوام بکشم رو میگیرمو به مردی که راننده هست نگاه میکنم
"آقا ایستگاه آخره"
سری تکون میدمو از جام بلند میشم هنوز یه خورده گنگم. ولی خستگی از تنم رخت بسته. از اتوبوس پیاده میشم و بقیه راه رو پیاده میرم. یه خورده راه طولانیه ولی از اونجایی که دیروقته و کلی باید تو ایستگاه منتظر اتوبوس بمونم پیاده روی رو ترجیح میدم. توی مسیر راهم یه همبرگر هم برای شامم میخرم تا گرسنه نمونم. بعد از نیم ساعت بالاخره به خونه میرسمو کلید رو از داخل کیفم درمیارم. بعد از باز کردن در وارد حیاط میشمو آروم آروم به سمت در ورودی میرسم. همینکه به در میرسم صدای جین رو میشنوم.
"مامان شما خودتون هم خوب میدونید که چقدر شما و بابا رو دوست دارم ولی این دلیل نمیشه که جونگکوک رو برادر خودم ندونم. جونگکوک یه اشتباهاتی کرد اما با همه ی اینا اون هنوز هم پسرتونه"
"جونگکوک پسر من نیست، پسر اون سولار گور به گور شدست که زندگی من رو نابود کرد"
فقط یه اسم تو گوشم میپیچه.. سولار.. پس اسم مادرم سولاره..
"مامان لطفا این بحث رو تموم کنید. خودت هم خوب میدونید که اشتباه پدر و مادر رو به پای فرزند نمینویسن. جونگکوک مسئول اشتباه پدر و مادرش نیست.."
"من هم یه روزایی فکر میکردم جونگکوک پسر خودمه. از جون و دلم براش مایه میاشتم.. اما اون چیکار ک.."
"مامان جونگکوک که نمیدونست پسر شما نیست اون اگه کاری هم کرده از روی نادونیش بوده"
با صدای داد مامان تکونی میخورم
"جین خستم کردی کمتر حرص و جوش اون پسرهی عوضی رو بخور"
"مامان یه چیز بهتون میگم و این بحث رو تموم میکنم. میدونم آخرش پشیمون میشین. دیشب وقتی جونگکوک کتک میخورد نگرانی رو تو چشمای شما هم دیدم. درسته به دنیا نیاوردینش ولی هنوز یه ته مایه هایی از محبت جونگکوک تو دلتون مونده. چون تموم اون سالها مثله پسر خودتو..."
"کافیه.."
صدای پوزخند جین رو میشنوم
"با نگفتن حقیقت هم چیزی تغییر نمیکنه. فقط اینو یادتون باشه اگه جونگکوک ازدواج کنه و بدبخت بشه شما و هوسوک مسئولش هستین. چون شماها پدر رو تحریک به این کار کردین"
صدایی از مامان بلند نمیشه. جین هم دیگه حرفی نمیزنه. خوشحالم که حداقل جین هوامو داره. ته دلم خیلی خوشحالم.. خوشحالم که بدون هیچ زحمتی تونستم اسم مادرم رو پیدا کنم. شاید جین هم بتونه بهم کمک کنه تا مامانم رو پیدا کنم.
YOU ARE READING
Believe Me | V.KOOK «completed»
Fanfiction"کسی که روحش مرده چیزی برای از دست دادن نداره آقای کیم." *کامل شده* چهار ساله همه ازش متنفرن.. پدر، مادر، برادر، حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد میارن. فقط و فقط به جرم بی گناهی، بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره.. تا اینکه ب...