[Part 22]

402 51 17
                                    


تهیونگ با نگرانی نگاهم میکنه.

"جونگکوک تو اینجا چیکار میکنی.."

"صدای هوسوک رو همون اول شنیده بودم."

هوسوک غمگین میگه:

"جونگکوک من واقعا بابت گذشته متاسفم."

"احتیاجی نیست برای من نقش بازی کنی اگه میخوای این حرفا رو بزنی که به دیدن پدر و مادرت بیام.. بدون این حرفا هم میام.. من از اول هم قصدم این بود که یه بار بیام و حرفام رو بهشون بزنم ولی میخواستم اول یه خورده آروم بشم که متاسفانه هیچکس برای یه مدت کوتاه هم که شده تنهام نذاشت تا بشینم و یه خورده با خودم خلوت کنم."

"جونگکوک باور کن دارم حقیقت رو میگم... این حرفا ربطی به مامان و بابا نداره... من از هیچی خبر نداشتم."

دستمو بالا میارم و میگم:

"تمومش کن هوسوک.. دیگه برام مهم نیست.. تو این مدت به اندازه‌ی کافی اطرافیانم رو شناختم.. دیگه میتونم از نگاه بقیه احساسشون رو نسبت به خودم بدونم."

"جونگکوک حال مامان و بابا خوب نیست."

از یه چیز مطمئنم. اون هم اینه که خانم جئون رو مقصر هیچی نمیدونم ولی در مورد بابا نمیدونم چی بگم.. واقعا نمیدونم برخوردم با بابا چطوری خواهد بود اما با وضع بیماریش صد در صد همه چیز تغییر میکنه... فقط میدونم راضی به مرگ هیچکس نبودم و نیستم... میخواستم تندترین برخورد ممکن رو با بابام داشته باشم نه به خاطر خودم به خاطر حق پایمال شده مادرم.. قصدم بی احترامی نبود ولی حرف زدن در کمال آرامش هم جز تصمیمای من نبود.. مونده بودم آروم بشم تا توهین نکنم ولی الان میرم که فقط حرفام رو بزنم... همین..

تهیونگ میگه:

"هوسوک! الان نه."

"نه تهیونگ.. احتیاجی به پنهان کاری نیست."

هوسوک نگاهم می‌کنه و میگه:

"جونگکوک فقط یه چیز ازت میخوام.. میدونم چیز خیلی زیادیه ولی التماست میکنم باهاشون بد برخورد نکن."

چشمام رو میبندم و هیچی نمیگم..

"هر وقت خواستی بیای باهام تماس بگیر خودم میام دنبالت.. فقط جونگکوک زودتر.. میترسم دیر بشه.. مامان و بابا چشم به راه تو هستن."

"احتیاجی نیست دنبالم بیای."

پشتم رو بهشون میکنم و میگم:

"خودم بعد از تموم شد ساعت کاری میام."

"ممنون جونگکوک.. ممنون.."

چیزی نمیگم و از اتاق خارج میشم... صدای قدمهای یه نفر رو پشت سرم میشنوم..

"جونگکوک صبرکن."

سرجام وایمیستم.

"هوم؟"

Believe Me | V.KOOK «completed»Kde žijí příběhy. Začni objevovat