[Part 33]

439 49 17
                                    

&&Taehyung:&&
رزان آروم میگه:

"فکرکنم خوابید."

"هیس.. آره خوابیده."

با دست به در اشاره میکنه و میگه:

"بیرون بریم ممکنه بیدار شه."

رزان سری تکون میده و به سمت در میره.

تهیونگ آروم موهای جونگکوک رو از جلوی چشماش کنار میزنه و خم میشه تا بوسه ای به پیشونیش بزنه اما وسط راه متوقف میشه. از ترس بیدار شدن جونگکوک جلوی خودش رو میگیره و به سمت در اتاق حرکت میکنه. رزان رو جلوی در منتظر خودش میبینه.

آروم در اتاق رو میبنده و میگه:

"تو که هنوز اینجایی."

"گفتم با هم دیگه بریم."

"بریم."

دستاش رو تو جیب شلوارش میکنه.

"فکر نمیکردم مامان اینجور از جونگکوک دفاع کنه."

رزان سری تکون میده و میگه:

"قبول کن مامان به خاطر ماها هر کاری میکنه.. هر چند جونگکوک رو هم دوست داره."

همینجور که از پله ها پایین میرن صدای جر و بحث پدر و مادرشون رو هم میشنون. مادرش با صدای عصبی که سعی داره حداقل داد نزنه میگه:

"نباید در رو براشون باز میکردی!"

"درست نبود.."

"تو هم که فقط به فکر رفتار انسان دوستانه هستی!"

"هئین.."

"حالِ تهیونگ رو ندیدی؟.. اصلا اون هیچی! هیچی تویی که این همه پسرم پسرم میکنی حال جونگکوک رو ندیدی؟!.. یه لحظه با خودت فکر نکردی فردا چه روزه مهمی برای این پسره ممکنه با دیدن اونا حال و روزش خراب بشه؟!"

پدرش با کلافگی دستی به سرش میکشه و میگه:

"میگی چیکار باید میکردم؟... پشت در نگهشون میداشتم.. بالاخره نون و نمک هم رو خوردیم نمیتونم گناه سانا رو که به پای این دو نفر بنویسم."

پدر و مادرش با دیدن تهیونگ سریع بلند میشن و مادرش سریع میگه:

"حالش چطوره؟"

رزان بی حوصله میگه:

"به زور خوابید."

همه با ناراحتی روی مبل میشینن.. تهیونگ سرش رو بین دستاش میگیره و چشماش رو میبنده.. مادرش با ناراحتی میگه:

"من رو بگو که میخواستم امشب یه جشن کوچولو بین خودم بگیرم اما همه چیز خراب شد."

تهیونگ لبخندی میزنه و چشماش رو باز میکنه. آروم زمزمه میکنه:

"مامان چیزی خراب نشده.. همه چیز همون طوریه که باید باشه.. خودتون رو نگران نکنید هیچ چیزی نمیتونه فردا رو خراب کنه."

تو همین موقع در سالن باز میشه و نامجون با دیدن تهیونگ بلند میگه:

"چه عجب بالاخره جناب تهیونگ رو توی خونه دیدیم."

بعد چشمکی میزنه و ادامه میده:

"امروز بالاخره دست از سخت گیری برداشتی و رضایت دادی که یه حلقه برای اون بچه بخری یا هنوز داری ناز میکنی؟"

مادر سریع میگه:

"نامجون آرومتر... جونگکوک رو به زور خوابوندیم."

نامجون با تعجب به همه نگاه میکنه که همه شون گرفته و عنق روی مبل نشستن و چیزی نمیگن.

Believe Me | V.KOOK «completed»Where stories live. Discover now