[Part 36]

380 51 14
                                    

تو ماشین نشستم و با لبخند به خیابون نگاه میکنم..

چند روزی از برگشتنمون میگذره و امروز بالاخره تهیونگ رضایت داد تا به شرکت بریم. تو این مدت نامجون و یونجون به کارای رسیدگی میکردند.

تهیونگ در مورد بعضی چیزا یه بار دیگه همه چیز رو بهم گفت و من سعی کردم گذشته رو کالبد شکافی نکنم. هر چند خیلی سخت بود و هست ولی خب نمیخوام زندگیه الانم رو تلخ کنم.

خونه‌مون رو هم دیدم..
خیلی خوشگله..
البته یه خورده بزرگتر از چیزی بود که فکرشو میکردم ولی من دوستش دارم.

تو این چند روز که از ماه عسل برگشتیم کلی با هم به گشت و گذار رفتیم و خوش گذروندیم. یه خورده هم استراحت کردیم و الان داریم بعد از مدتها به شرکت میریم تا مشغول کار بشیم. خیلی خوشحالم که قراره شونه به شونه ی تهیونگ با عنوانِ همسرش وارد شرکت بشم.

اول فکر میکردم شاید تهیونگ درمورد اینکه کارمندهاش از ازدواج ما باخبر بشن زیاد احساس رضایت نکنه اما کاملا برعکس! مثل این چندوقت سوپرایزم کرد و واضح بهم گفت که همه از ازدواج من و اون با خبرن.

"عزیزم؟"

با لبخند میگم:

"هوم؟"

"رسیدیم."

نگاهی به اطراف میندازم و با چشمای گرد شده میگم:

"کی رسیدیم که من نفهمیدم؟!"

"بس که حواس پرتی."

میخوام جوابش رو بدم که با صدای زنگ موبایلم حرف تو دهنم میمونه. نگاهی به شماره میندازم و با دیدن شماره ی جیمین لبخندی رو لبام میشینه. تهیونگ نگاهم می‌کنه.

"جونگکوک؟"

همونجور که دارم از ماشین پیاده میشم میگم:

"جیمین هیونگه. تو برو منم چند دقیقه‌ی دیگه میام."

سری تکون میده و حین اینکه پیاده میشه فقط میگه:

"زودتر بیا."

سرمو به نشونه ی باشه تکون میدم و سریع از ماشین پیاده میشم. با لبخند تماس رو برقرار میکنم و با ذوق نسبتا جیغ میکشم:

"سلام هیـــونگ!"

جیمین با خنده میگه:

"چه عجب بالاخره جواب دادی.. نمیگی یه نفر پشت تلفن داره خفه میشه؟.. به خدا جونگکوک اون مرتیکه کیم فرار نمیکنه."

خندم میگیره ولی با اخم تصنعی میگم:

"در مورد ته ته من درست صحبت کنا."

"تی تی.. حالمو بهم زدی.. گمشو برو تو بغل همون تی تیت بشین.. تو لیاقت نداری با آدم مهمی مثل من حرف بزنی."

بعد زیر لب با غرغر ادامه میده:

"اه.. اه.. آدمم هم تا این حد همسر ندیده.. آبروی هر چی پسره رو تو بردی."

Believe Me | V.KOOK «completed»Donde viven las historias. Descúbrelo ahora