نمیدونم چرا این همه استرس دارم. با ترس مدام پام رو تکون میدم. تو حیاط منتظر تهیونگم که ماشینش رو پارک کنه.
نگاهی به حلقه ی سادهی توی انگشتم میندازم و با شوق لبخندی میزنم. یه هفته از اون روزا میگذره. یه هفته ای که پر از شادی و خنده بود. بعد از اون شب پدرِ تهیونگ باهام صحبت رد و گفت از اونجایی که دوتامون به وجود هم نیاز داریم بهتره دوباره نامزد بشیم.
هر چند که تهیونگ هر شب بعد از شام دستم رو میگرفت و میگفت حالا دیگه وقته خوابه و همه هم با خنده نگامون میکردن. تو این مدت خیلی اذیتم کرد. هر چقدر توی اون پنج سال نامزدی من حرصش دادم تو این مدت اون حرصم داد.
هر روز هم ازصبح تا دیروقت من رو از این پاساژ به اون پاساژ میبرد تا کلی برام لباس و چیزمیزای دیگه بخره. اوایل ذوق و شوق چندانی برای خرید نداشتم و همین تهیونگ رو عصبی میکرد ولی کم کم من هم به ذوق اومدم و باهاش همراه شدم.
بعضی وقتا رزان هم باهامون میومد هر چند دیگه مثله قبلنا سخت گیر نبودم و زود میپسندیدم ولی باز کلی از خرید کردن لذت بردم. همه خریدامون انجام شده بود به جز خرید حلقه که اون رو هم امروز خریدیم.
هر چند تقصیرِ تهیونگ بود!
هر جا میرفتیم میگفت خوشم نیومد اما امروز بالاخره کوتاه اومد و یه حلقه ی ساده ولی در عین حال قشنگ چشمش رو گرفت.
تو این هفته با وون هم یه بار تلفنی حرف زدم و قرار شده فردا با سونگ و خونوادش بیان برای مراسم ازدواج. از حضورش خیلی خیلی خوشحالم.
جین هم که دیگه از ذوق و شوق سر از پا نمیشناسه. میخواست وسایلای خونه رو بخره که وقتی تهیونگ فهمید دلم نمیخواد خودش با جین حرف زد. فقط امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشه. هر چند خودم یه خورده عذاب وجدان دارم ولی تهیونگ میگه حق نداری به خاطر این چیزای بیهوده خودت رو ناراحت کنی.
واقعا نمیدونم چرا نمیتونم هیچ پولی رو از خونواده ی پدریم قبول کنم. حس بدی بهم دست میده. حتی اگه اون شخص جین باشه باز هم ترجیح میدم تا دیگه هیچوقت دست کمک به سمتشون دراز نکنم.
در مورد خونه هم باید بگم که هنوز خونهی جدیدمون رو ندیدم. تهیونگ میگه سورپرایزه. دروغ چرا؟.. خیلی شوق و ذوق دارم. مدتها بود که تا این حد هیجان زده نشده بودم..
"تو که هنوز اینجایی.."
با شنیدن صدای تهیونگ بهش نگاه میکنم. لبخند میزنم و میگم:
"بَده منتظرت شدم؟"
میخنده و میگه:
"خوب کردی، تا باشه ازین منتظر بودنا."
دستم رو میگیره که اخم میکنه و میگه:
"چرا انقدر سردی جونگکوک؟!"
![](https://img.wattpad.com/cover/353991195-288-k990720.jpg)
YOU ARE READING
Believe Me | V.KOOK «completed»
Fanfiction"کسی که روحش مرده چیزی برای از دست دادن نداره آقای کیم." *کامل شده* چهار ساله همه ازش متنفرن.. پدر، مادر، برادر، حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد میارن. فقط و فقط به جرم بی گناهی، بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره.. تا اینکه ب...