~5~

7.7K 888 202
                                    

دو روزِ گذشته خیلی خوبی بود، نایل اومد و من از تنهایی در اومدم! البته منظورم از تنهایی این نیس که وقتی اون نیست من کاملا تنهام، نه... وقتی نایل هس کلا کار راحت تر میشه، با هم حرف میزنیم و میخندیم و خب وجود یه دوست صمیمی سر کار خیلی خوبه... 6 سال از دوستی مون میگذره و جای داداش نداشته م دوسش دارم!

از قرارش گفت، از اینکه لیام یکم خجالتیه و احساس معذب بودن میکرده، اما کم کم داره یخش باز میشه!

وقتی داشت از اون حرف میزد علاقه و اشتیاق رو تو چشاش و رفتارش میدیدم... اون هیچوقت در مورد من اینقدر مشتاق نبود، هیچوقت چشاش برق نمیزد، هیچوقت صداش از هیجان نمیلرزید و من نمیدونم چرا الان دارم خودم و با لیام مقایسه میکنم!

نه... بحث حسادت نیس، شاید چون لیام هم جنس خودمونه!

راستش هیچوقت فکر نمیکردم نایل از یه پسر خوشش بیاد، و وقتی متوجه شدم اون به همجنسش تمایل داره که از لیام خوشش اومد و بهم گفت! اون بهم گفت قبلا هم این کشش به سمت جنس موافق رو حس کرده بوده اما بهش اهمیت نداده، تا اینکه فهمیده بدجور تو کف لیامه!

خب من اول تعجب کردم و تا یه مدت همش سوال پیچش میکردم که حسش واقعیه یا نه و اینکه مطمئنه؟! یعنی مطمئنه میتونه با همجنسش کنار بیاد؟! ولی بعد از یه مدت فهمیدم نایل واقعا وقتی لیام و میبینه چشاش شبیه قلب میشه!

با این قضیه مخالف نکردم، دیدی که تشویقشم کردم! الانم امیدوارم لیام از نایل خوشش بیاد و این حس دوطرفه شه، این چیزیه که براش دعا میکنم چون دوس دارم نایل و خوشحال ببینم و میدونم لیام دلیل محکمی واسه خوشحالیش خواهد بود...

در مورد تمایل جنسیش چیزی نمیتونم بگم، اینکه گی یا بای یا هرچی هس مهم نیس، مهم اینه که به همجنسش تمایل داره، حالا میخواد هرچی اسمش باشه! نایل باعث شد من به تمایل جنسی خودمم فکر کنم، اینکه من دقیقا از چه افرادی خوشم میاد! اما به نتیجه نرسیدم، چون من از خیلیا خوشم میاد و در عین حال از هیچکس هم خوشم نمیاد! نمیدونم!

بعد از شام، مثه همه ی چهارشنبه ها که شیفت شب بودم بیمارا رو چک میکردم... وارد اتاق 209 که شدم هری و مامانش و دیدیم، مریض تخت دیگه دو روز پیش مرخص شده بود و تخت خالی بود... هری قیافش تو هم بود، یه جورایی... نزدیک بود گریه بیوفته! و مادرش مضطرب بود. تا من و دید سریع از جاش بلند شد و گفت :

" پسرم خیلی درد داره! "

با قدم های بلند رفتم بالا سرش :

" بذار جای عمل و ببینم! "

پتو رو زدم کنار و با احتیاط لباس گشاد بیمارستان و زدم بالا... :

" چرا اینقدر امشب درد گرفته؟! یه هفته از عملم میگذره! "

با بغض گفت! با چشایی که توش اشک جمع شده بود به چشام نگاه کرد... نمیدونم چرا حس میکنم داره با این چهره ش با روح و روانم بازی میکنه! لباس شو درست کردم و دستم و با احتیاط گذاشتم رو شونه ش :

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now