د.ا.ن هری
بعد از امضا کردن یه قرار داد یک ساله، ما شروع کردیم به آماده کردن جایی که اجاره ش کردیم... کل روز مشغول بودیم! اول دیوارها رو با لوازمی که خریده بودیم مناسب تمرین با ساز کردیم تا صدا بیرون نره و برای کسی مزاحمت ایجاد نشه، بعد شروع کردیم به تمیز کردن...
" باید چیزایی که نیاز داریم و بنویسیم... من میتونم فردا برم و تهیه شون کنم! "
بهش نگاه کردم که با تنی خسته و صورتی خواب آلود داره به در و دیوار نگاه میکنه... به نتیجه ی کارمون که چندین ساعت طول کشید! بعد از کلی کار، حالا روی چندتا روزنامه، روی زمین کنار هم دراز کشیدیم... کِشِ موهام و باز کرده بودم قبل از اینکه دراز بکشم!
با وجود اینکه خیلی خسته ام و بدنم درد میکنه، اما چون با لویی همه ی کارا رو کردم، این خستگی یه جورایی شیرینه! ما به هم کمک کردیم، کاملا شبیه یه زوج! میدونم، این عادیه چون ما یه زوج هستیم اما خب... این یه تجربه ی جدیده! این یکی از قشنگ ترین تجربه هامه! از اونا که حتی فکر کردن بهشون هم بهم زندگی میده!
نگاه کردنش موقع کار لذت بخش بود، جوری که دوس داشتم بشینم یه گوشه و به چهره ای که نشون میداد چقدر تمرکز داره نگاه کنم! اما نمیشد، مجبور بودم که کار خودم و بکنم! من و یاد اون روزی مینداخت که تو خونه شون عین خانومای خونه دار کار میکردیم اما این یکی کاملا متفاوت بود!
موقع تمیز کردن پنجره، یه لحظه به خاطر اینکه زمین هنوز کمی خیس بود سُر خورد! اما از اونجایی که حواسم بهش بود، بین زمین و هوا گرفتمش و اجازه ندادم که زمین بخوره! خیلی سریع واکنش نشون دادم، وقتی طرفم لویی باشه اینجوری میشم! به خاطر ترس و هیجان، قلبم توی سینم به سرعت میتپید، اما وقتی متوجه موقعیت مون شدم...
یه دستم سفت دور کمرش و دست دیگم دور شونه هاش حلقه شده بودن، در حالی که به سمت پایین خم شده بودم! بدن نحیف اما خوش فرمش توی بغلم بود و چشمای آبیش از شدت تعجب و هیجان درشت شده بود! چندتا دسته از موهاش تو پیشونیش ریخته بود و بقیه به خاطر جاذبه ی زمین به پشت سرش هدایت شده بودن!
قلبم جور دیگه ای شروع کرد به تند تپیدن! بدنم تو همون حالت مونده بود و نمیتونستم صاف بایستم! انگار کمرم خشک شده بود! دریای چشماش توی چشام خیره شده بود و بعد از چند ثانیه کم کم آروم گرفت! چشاش و واسه یکی دو ثانیه آروم بست و مژه های بلندش روی گونه هاش قرار گرفتن! یه نفس عمیق بی صدا کشید و بعد با یه لبخند ملیح آروم چشاش و باز کرد!
تا مرز سکته ی قلبی رفتم و برگشتم! اون همیشه میخواد منو دیوونه کنه! با زیبایی هاش... با لبخندا و نگاهای مهربونش... قلبم و که دزدیده و مال خودش کرده، داره عقلم رو هم با خودش میبره! از اون فاصله ی نزدیک محو صورتش شده بودم، نفس هاش که پوستِ صورتم و نوازش میکردن!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...