~11~

6.8K 796 166
                                    

وقتی رسیدم پشت در خونه، بارون به شدت چند دقیقه پیش نمیبارید... سریع از ماشین پیاده شدم و در حالی که میرفتم تا در حیاط و باز کنم دکمه ی سوئیچ رو فشار دادم و درهاش قفل شد...

موهام و ژاکتی که تنمه هر ثانیه بیشتر از ثانیه ی قبل خیس میشه، اما ناراحت نیستم چون در هر صورت همیشه باید بعد از کارم برم حموم!

خب نه... راستش دلیلش این نیس! نمیتونم به خاطر خیس شدنم نگران یا ناراحت باشم یا غر بزنم یا اعتراضی کنم چون چترم و دادم به هری! و خب البته پشیمون هم نیستم!...

به سرعت خودم و به در رسوندم و وارد خونه شدم... خونه ساکت و گرم بود و از گرماش حس خوبی بهم منتقل شد... کفشامو در آوردم و مامان و صدا زدم... ژاکتم و که خیس شده بود از تنم در آوردم و به موهای خیسم دست کشیدم و به عقب هدایت شون کردم!

وقتی جوابی نشنیدم به آشپزخونه و جاهای دیگه سر زدم، اما به نظر خونه نبود... پشت در بسته ی اتاق لاتی ایستادم و دوتا تقه به در زدم... همون موقع در باز شد و چهره ی خواب آلودش جلوم ظاهر شد :

" سلام... خوبی؟! "

" سلام، ممنون... تو خوبی؟! مامان کجاست؟! "

یه خمیازه کشید و از کنارم رد شد... در حالی که میرفت تو آشپزخونه جواب داد :

" رفت یکی از دوستاشو ببینه... "

اگه یه شب بیرون رفتن هر چند ماه یه بار با همکلاسی هاش و هر چند روز یه بار کتابخونه رفتن شو نادیده بگیریم، لاتی تقریبا همیشه بعد از مدرسه خونه ست! این یکمی منو نگران میکنه، اینکه حتی یه دوست صمیمی هم نداره که وقت شو باهاش بگذرونه، اونو بیاره اینجا با خودش بره خونش!

موبایلم زنگ خورد و باعث شد از فکر بیرون بیام... همون طور که میرفتم تو اتاق خودم به صفحه ش نگاه کردم... اوه... نایل و به کل فراموش کرده بودم! با کمی خجالت به خاطر این فراموشی جواب دادم :

" سـ سلااام! "

" سلام! تو کجا یهو غیبت زد؟! اتفاقی افتاده؟! مامانت خوبه؟ لاتی خوبه؟ خودت خوبی؟! "

اون نگرانم شده بود و من عذاب وجدان گرفتم! :

" همه خوبیم نایل، چیزی نشده... ببخشید نشد باهات خداحافظی کنم، آخه... هری دیرش شده بود! "

با گیجی گفت :

" چی؟! کی؟! هری؟! "

" آره... دوستِ پسرخاله ت! یادته؟! "

" فهمیدم اما... چرا اون دیرش شد؟! "

" خب راستش... اومده بود بیمارستان دوستشو ببینه، منم اونجا دیدمش! "

" صبر کن ببینم، شما... با هم دوست شدین؟! "

تعجب تو صداش موج میزد... لبخند بزرگی رو لبام نشست و سرم و تکون دادم... اما از اونجایی که اون نمیتونست منو ببینه که دارم سرم و تکون میدم، با صدایی که سعی میکردم زیاد هیجان زده نباشه گفتم :

Forever (Larry Stylinson)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora