~40~

5.7K 568 143
                                    

د.ا.ن لویی

قبل از اینکه وارد خونه بشم یه نفس عمیق کشیدم... خستگیِ کار، بدنم و ضعیف کرده و میدونم که قراره مثل هر روز با جر و بحثای من و مامان خسته تر هم بشم! واقعا این مسئله که اون چون به فکرمه اینقدر اذیتم میکنه، برام قابل هضم نیس! اگه من و دوس داره باید چیزی که هستم رو قبول کنه، باید به انتخابم احترام بذاره و سعی کنه درکم کنه، نه اینکه هر روز فقط باعث آشفتگیم بشه...

این جر و بحث ها و دعواهای ما هیچ چیزی رو تغییر نمیده... اون نمیتونه من و مجبور کنه چیزی باشم که نیستم! فقط هر روز واسه ی یه مدت من و عصبی و خسته تر از قبل میکنه! حرفا و رفتاراش باعث میشه حس بدی نسبت به خودم و مادر خودم پیدا کنم! بعد از جمله های تندی که بهم میگه، نمیشه به این فکر نکنم که چطور دلش میاد به پسر خودش این حرفا رو بزنه؟ چطور میتونه؟

اما خب... بعد از یه روز خسته کننده، هری هست که بتونه بیشتر خستگی هایی که تو طول روز بدنم و در بر میگیرن رو تا حدی ازم دور کنه و باعث آرامشم بشه... همین که صداش و بشنوم و اون باهام حرف بزنه میفهمم ارزشش و داره که به خاطرش بجنگم! وقتی صورت خوشگلش و میبینم میفهمم مامان که سهله، حاضرم به خاطر اون با بدترین شرایط کنار بیام...

اما مشکل اینجاست که بیشتر مواقع این هری نیس که من مجبور میشم به خاطرش بجنگم، این خودمم!

در خونه رو باز کردم و بعد از اینکه وارد شدم کفشام و در آوردم... میتونم متوجه بشم که مامان برگشته خونه! اما اینقدری توی این سه هفته اذیتم کرده که دوس ندارم بهش سلام کنم! اون حتی داره به این رفتارای آزاردهنده ش ادامه میده، چه انتظاری ازم داری؟ من نمیتونم فراموش کنم که اون مادرمه، اما اگه همچنان به این کارش ادامه بده واقعا نمیدونم چطور باید خودم و کنترل کنم!

یه راست به سمت اتاقم حرکت میکردم که یهو جلوم سبز شد! بی توجه بهش از کنارش رد شدم، اما صداش متوقفم کرد :

" دیگه ادب و تربیتت و هم از دست دادی، البته نباید برام عجیب باشه! "

نفس هام تند شدن... با اعصابی داغون، در حالی که صدام ناخودآگاه بالاتر از حالت عادیش بالا رفته جواب دادم :

" وااای به خاطر خدا باز دوباره شروع نکن! من خسته ام... "

" آخه تو چقد احمقی؟_ "

وسط حرفش پریدم و سریع اعتراف کردم تا دست از سرم برداره! :

" آره من احمقم، حالا ولم کن! "

تا خواستم حرکت کنم، صداش دوباره بالا رفت و این اجازه رو بهم نداد :

" هنوز حرفم تموم نشده! "

" گفتن یا نگفتن حرفات واسه من فرقی نداره، پس بهتره خودت و خسته و منو خسته تر نکنی! "

" یادت رفته من مادرتم؟! به جای اینکه بهم احترام بذاری، خیلی راحت میگی حرفام واست مهم نیس؟ "

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now