0.How it all started

134 14 33
                                    

ساق پا...پهلو...ران...شکم...کمر...

مسیر لگدهایی که به تن دردناکش اصابت می کرد رو توی ذهنش دنبال می کرد. به چیزی برای فکر کردن نیاز داشت. چیزی که ذهنش رو از دردی که از تحملش خارج می شد دور کنه. نباید تسلیم درد می شد.باید هشیار می موند.

بیهوش شدن توی این کوچه ی خلوت یعنی باید تا صبح روی آسفالت، خونی و زخمی بمونه و سرما رو به استخون بکشه یا اینکه شانس بهش رو کنه و کسی پیدا شه که فقط به یه نگاه متاسف از کنارش رد نشه.کسی که از نظرش زندگی این پسرغریبه و داغونی که کف خیابون افتاده انقدری ارزش داشته باشه که چند دقیقه ای بایسته، خم شه و با صدای محتاط بپرسه:

"حالت خوبه؟"

دوتا لگد توی شکم و یکی توی ساق پا

ناله ی ضعیفی از بین لب هاش خارج شد. بعد از اون همه کتک خوردن دیگه می دونست فقط چندتا ضربه ی دیگه کافیه تا نسبت به درد بی حس بشه.

با لگد بعدی که توی شکم اش خورد بیشتر از قبل توی خودش جمع شد. دست هاشو حفاظ صورت اش کرده بود و آرنج هاش به خاطر کشیده شدن روی آسفالت می سوخت. می تونست زخم هایی که روی پوست اش شکل می گیرند رو حس کنه.

چیزی توی سینه اش می جوشید. یه چیزی مثل حس بدبختی و غم که داشت بالا می اومد. بالا می اومد تا با هق هق از گلوش خارج شه.

این حتی از بیهوش شدن هم بدتر بود. گریه کردن زیر مشت و لگدهای اون عوضی هایی که زندگیش رو جهنم کرده بودند غرورش رو نابود می کرد. غیر از غرور وصله پینه شده اش چی برای محافظت داشت؟

از بین صدای نفس نفس زدن ها، فحش ها و تهدیدهای مهاجم های بی رحم اش صدای نزدیک شدن قدم هایی رو شنید.

اصلا چی شد که همه چیز اینجوری شد؟

-اینجا چه خبره؟

لگدها متوقف شد. دیگه کسی بهش فحش نمی داد. صدای غریبه محکم بود.

انگار کتک هایی که خورده بود حواسش رو مختل کرده بود چون ته صدای اون غریبه رگه ای از نگرانی حس می کرد.

-هی، حالت خوبه؟

چی شد که به اینجا رسید؟

چی شد که زندگی آروم و بی دردسرش به یه جنگ بی پایان برای بقا تبدیل شد؟

*****
تقدیم به artifical_tear عزیز...

Love Is About TrustWhere stories live. Discover now