1.This life

76 10 22
                                    


انگشت اش از پشت شیشه روی قطره ی آبی نشست و مسیرش رو تا لبه ی شیشه دنبال کرد.

بارون مدت زیادی می شد که بند اومده بود. معلوم نبود این قطره ی تنها از کجا روی پنجره ی بزرگ اتوبوس پیدا شده. شاید از بقیه جدا افتده بود. درست مثل اون.

با توقف اتوبوس قطره ی آب کاملا پایین رفت و از دیدش خارج شد. شاید به بقیه رسید، شاید هم از بین رفت. سرنوشتش به اندازه ی خودش نامعلوم بود.

لبه های کت پشمی اش رو بهم نزدیک کرد و از اتوبوس پیاده شد. مسیر ایستگاه اتوبوس تا خونه ی اون پیرمرد لعنتی ربع ساعت فاصله داشت و چندماهی می شد که گذرش به این مسیر نیوفتاده بود. با خودش دعا می کرد این آخرین بار باشه.

دست هاشو توی جیب کت اش فرو برد و با قدم های تندی سعی کرد مسیر رو کوتاه تر کنه. باید زودتر سنگ هاشو با مرد وامی کند و خودش به خونه می رسوند. امروز کاری برای انجام دادن نداشت و خوب می دونست که همچین روزهایی زیاد گیر نمی آد. اصلا دلش نمی خواست روز تعطیل اش رو با پیرمرد خراب کنه.

قدم های تندش بهش کمک کرد زودتر به محله ای که ازش نفرت داشت برسه. جایی که خودش زندگی می کرد از این هم بدتر بود ولی برای پسر قابل تحمل تر.

با مشت چندباری به در کوبید و منتظر غرولندهای همیشگی پیرمرد موند.

-چه خبره؟ در رو شکستی.

صداش هنوز هم روی اعصاب بود. جوری چشم چرخوند و نگاه از در گرفت که هرکس می دید باور نمی کرد این پسر روزی با علاقه و محبت به مرد بزرگتر نگاه می کرد.

صدای باز شدن در هم نتونست نگاهش رو بخره.

-چرا مثل وحشی ها در می زنی؟

-حوصله ی فس فس کردن های تو رو نداشتم.

-پرو شدی. این چه طرز حرف زدنه؟

-قراره جلوی در حرف بزنیم؟

-نه خیر جناب. الان دعوتت می کنم یه رستوران شیک و پیک حین صرف ناهار حرف بزنیم.آخه پروژه هامون مهم تر از این حرف هان که وسط همچین محله ی سطح پایینی راجع بهشون تصمیم بگیریم.

نفس کلافه ای کشید. حوصله ی تیکه های مرد رو نداشت. وقاحت زیادی می خواست که با این وضع زندگی به پسر تیکه بندازه اما این مرد همیشه اعتماد به نفس بالایی داشت.

لگدی به در زد و با کنار رفتن در تنه ای به مرد زد و وارد حیاط شد.

-هوی.

جوابی نداد. روی سکوی توی حیاط نشست و نگاه غضب آلودی به پیرمرد انداخت.

اوضاعش مثل همیشه بود. موهای جوگندمی کم پشتش بهم ریخته و آشفته بود. خدا می دونست آخرین باری که این موها درست و حسابی اصلاح شدند کی بوده.

Love Is About TrustWhere stories live. Discover now