~part•51~

444 79 3
                                        

_ احتمالا همتون فکر میکنید این قضایا کار جونگکیه...
صدای یجین سکوت سنگین اتاق رو شکست.

_ ولی نیست.
_ به جای یه سخنرانی دراماتیک درست جوابمو بده یجین! چه کوفتی داره اتفاق میوفته؟ کی پسرمو دزدیده؟
یورا دوباره داد زد.

_ یکم صبر داشته باش یورا. اون این کارو نکرده ولی این قضایا بهش ربط داره...
_ واو چقدر دلگرم کننده!
یورا طعنه زد و یجین آهی کشید.

_ کم کم دارم فکر میکنم نباید به تو قضیه رو توضیح بدم...
یجین گفت و یورا از سر جاش بلند شد.

_ گوش کن زنیکه! یا هر چه سریع تر اون دهن فاکیتو باز میکنی و بهم میگی اوضاع از چه قراره و یا اینکه میرم اون دختره لعنتی که فرستادی اینجا رو تیکه پاره میکنم! اصلاً شوخی ندارم!
_ اصلاً میتونی؟ میتونی بهش آسیب بزنی؟
یجین پرسید و یورا اخم کرد.

_ امتحانم کن!
یورا گفت و دوباره سکوت سنگینی برقرار شد.

_ هوف... فکر میکردم تغییر کردی... ولی انگار فقط خودتو کنترل میکردی. تمام این سال ها... تو
میخواستی هر چی که مربوط به جونگکی بود رو پاک کنی و فراموش کنی نه؟
یجین پرسید ولی یورا جواب نداد.

فقط با همون نگاه ترسناکش به مانیتور خیره موند.

_ میفهمم. درواقع خوشحالم که هنوز میبینم مثل قدیمایی. خب بگذریم، قضیه از این قراره که... تهیونگ دزدیده شده چون... احتمالاً. اون آدما فکر میکنن تهیونگ یه بانک اطلاعاتیه. هنوز مطمئن نیستیم ولی، این فرضیه‌ی اصلیمونه.
_ بانک اطلاعاتی؟
یورا با گیجی پرسید و بقیه هم با تعجب به مانیتور زل زدن.

_ همونطور که گفتم تموم ماجرا به جونگکی و کاراش برمیگرده. هرچند هیچکدومش تقصیر اون نیست... خب درواقع اکثرشون... برای اینکه بفهمید چی به چیه باید برگردیم به عقب. به وقتی که جونگکی هنوز کنارتون زندگی میکرد...

فلش بک

_ سلام سلام! ببینید کی اومده! تهیونگ؟ بازم یه دوست جدید با خودم آوردم!
با شنیدن صدای پدرش سریع از سر جاش بلند شد و سمت در خونه رفت.

_ بابا!
پرید بغل پدرش و پدرش اونو از روی زمین بلند کرد.

_ چطوری فسقلی؟
_ خوبم. اون اسباب بازی قطاری که برام فرستادی بودی رو سر هم کردم. الان داشتم باهاش بازی میکردم.
تهیونگ توضیح داد و جونگکی خندید.

_ خیلی خوبه فسقلی! حالا بیا به دوست جدیدت سلام کن.
جونگکی گفت و پسرشو روی زمین گذاشت.

_ سلام. من هانا ام.
دختر کوچولو خودشو معرفی کرد و برای تهیونگ دست تکون داد.

_ سلام هانا. من تهیونگم. میخوای با قطار بازی کنیم؟
تهیونگ پرسید و دختر سر تکون داد.

🐰Vanilla & Strawberries🍧Where stories live. Discover now