_ سئونهو فسقلی؟
_ عمو چیمی!
پسر کوچولو با شنیدن صدای عموش سریع از اتاق بیرون دویید.
_ سئونهو!
_ عمو چیمییی!
سئونهو بدو بدو خودشو به جیمین رسوند و محکم پاهاشو بغل کرد.
_ عاو فسقلی~ بپر بالا ببینم.
جیمین سئونهو رو از روی زمین بلند کرد و محکم بغلش کرد.
_ چطوری کیوتچه؟ دلت برامون تنگ شده بود؟
_ اوهوممم. تاژه بدون پاپا و بابایی هیلی تهنا بودم...
سئونهو گفت و لباشو آویزون کرد.
_ آیگو کیوتی~ خب دیگه نگران نباش. زودتر از چیزی که فکر میکردیم مشکلات حل شدن و حالا همه تو راه برگشتن.
_ پاپا و بابایی چی؟
جیمین سئونهو رو پایین گذاشت و خودشو تا همقد شدن با اون پسر فسقلی، پایین کشید.
_ اونا یکم دیرتر میان. یه چند ساعت دیگه. ولی اصلاً جای نگرانی نیست. حالشون کاملاً خوبه و حسابی دلتنگت هستن. فقط یکم کار داشتن... واسه همین دیرتر میرسن.
جیمین توضیح داد و بعد به حالت ایستادهی کامل برگشت.
_ پارک فاکینگ جیمین! معلوم هست کدوم گوری...
_ سئونهو!! سئونهو اینجاست هیونگ!
جیمین با صدای بلند اخطار داد تا یونگی رو ساکت کنه.
هر چند سئونهو همین حالا هم حرف بدی که نباید میشنید رو شنیده بود...
_ اوه هی اینجا رو. فسقلی کیوتمون چطوره؟
_ عمو یونی!
سئونهو ایندفعه بدو بدو خودشو به یونگی رسوند. ولی با دیدن وضعیت دست و شونش ایستاد.
_ دشتت چیشده عمو یونی؟
_ اوه این؟ چیزی نیست فسقلی. فقط وقتی داشتم از عمو چیمیت مراقبت میکردم دستمو شکوندم.
یونگی گفت و نیم نگاهی به جیمین انداخت.
جیمین چشماشو چرخوند و دست به سینه ایستاد.
_ تا کی قراره این ماجرا رو یه جوری تعریف کنی انگار تقصیر من بوده؟
_ همچین منظوری نداشتم بیبی~
یونگی با ملایمت گفت و چشمکی زد.
جیمین سرشو برگردوند و سعی کرد گول حرکات سافت یونگی رو نخوره.
_ حالا یهنی نمیتونی بگلم تنی؟(بغلم کنی)
_ چرا که نه فسقلی؟ فقط باید مراقب باشی خب؟ از این طرف بغلم کن و خیلی فشار نیار.
یونگی با احتیاط سئونهو رو بغل کرد و سئونهو هم مراقب بود به یونگی آسیبی نزنه.
_ سلام! خوشحالم که صحیح و سالم میبینمتون.
_ صحیح و سالم که...
یونگی قصد داشت به حرف اون دختر تیکهای بندازه که جیمین جلوشو گرفت.
_ خیلی ممنون هانا شی. ما هم خوشحالیم که بلاخره همه چیز تموم شد و برگشتیم اینجا. ممنون بابت مراقبت کردن از سئونهو. شنیدم خیلی باهاش رفیق شدین.
_ آره. اون یه پسر کیوت و حرف گوشکنه. ما با هم کلی بازی های باحال کردیم مگه نه؟
YOU ARE READING
🐰Vanilla & Strawberries🍧
Fanfiction- عام تهیونگی، به فاک دادن یعنی چی؟ جونگکوک گفت و با چشمای گرد و کنجکاوش به تهیونگ نگاه کرد. + ها؟ چی گفتی؟! اونو از کجا یاد گرفتی؟! 🐰🍧🐰🍧🐰🍧 تهیونگ بعد از سه تا رابطه جدی و ناموفقی که داشت، تصمیم گرفت برای...
