«مینی، لینی، دارید نگرانم میکنید. بذارید ببینم... چند تا دستمال داشتم توی این جیب.»
«باورم نمیشه...»
«بگیر. مینی اشکاتو پاک کن. لینی، آروم باش عزیزم. نکنه برای شاپ مشکلی پیش اومده؟»
«نه فقط...»
«دخترا، این طوری نمیشه. بیایید چندتا نفس عمیق با هم بکشیم. من نمیتونم این جوری ببینمتون. بهم بگید مشکل کجاست تا با هم حلش کنیم، باشه؟»
«...»
«خوبه. حالا بهترید؟ مینی؟ لینی؟ به من نگاه کنید. بگید ببینم چی شده؟ چی شما رو این طور شدید به گریه انداخته؟ تا وارد آسانسور شدم، چشمای متورم و قرمزتون زهرهترکم کرد!»
«آقای کین، این همسایهی جدید... (هق) همین پسری که شلوارک جینِ کوتاه میپوشه و به گوشه چشمش نگین میزنه، عوضیترین آدمیه که من و خواهرم تا حالا دیدیم.»
«ما طبق معمول برای شاپمون خرید کرده بودیم و داشتیم جعبهها رو توی آسانسور میچیدیم که بیاریم بالا. وقتی کارمون تموم شد، پسره هم رسید و با ما سوار شد.»
«من و خواهرم داشتیم در مورد این که باید تم پیجمونو جذابتر کنیم حرف میزدیم. ما حتی یه سری کارت و برچسب جدیدم سفارش دادیم که روی بستهها بچسبونیم که مردم پیجمونو بیشتر بشناسن.»
«من یکی از کارتا رو بهش دادم و توضیح دادم که ما پیج لوازم آرایشی داریم و اگه دوست داشت میتونه فالومون کنه و محصولاتمونو ببینه. پوست خیلی خوب و تمیزی داشت. حتی ناخناشم قشنگ و مرتب بود. با خودم فکر کردم حتما از این دسته آدماست که مشتری لوازم آرایشن.»
«ولی انگار اشتباه کردیم.»
«چرا؟ مگه چی شد؟»
«گوشیشو بیرون آورد. آنلاین شد و خیلی زود رفت پیجمونو چک کنه. ما کلی هیجانزده شدیم و منتظر موندیم ببینیم چه واکنشی نشون میده. اما اون-»
«اون گفت پیجمون آشغاله!»
«چی؟!»
«هم من هم خواهرم جا خوردیم. راست توی چشممون نگاه کرد و گفت از همون پستای آخرمون معلومه فقط بنجل میفروشیم و هیچ به فکر مردم نیستیم. باورم نمیشه!»
«ازش پرسیدیم چرا و گفت خودش مدل تبلیغاتیِ لوازم آرایش و این جور چیزاست. گفت خوب میدونه چه برندی با کیفیته و چه برندی آت و آشغاله. حتی پیجمونو جلوی چشممون ریپورت کرد!»
«پسرهی خودشیفتهی مزخرف! من و خواهرم دیگه نتونستیم طاقت بیاریم، به خاطر همین زدیم زیر گریه. تا حالا کسی تا این اندازه زحمت و تلاش ما رو تحقیر نکرده بود.»
«حق با خواهرمه! این پسره برخلاف ظاهر خوشرنگ و لعابش از درون یه هیولای خودخواه و بینذاکته.»